#رهاییازشب
#پارت_نودوهفتم
با همان حال گفتم:
- زشته؟ زشته؟ زشت این بود که بری پشت سر من صفحه بزاری.. زشت این بود که به دروغ منو پیش زنای همسایه هرزه جلوه بدی.. نمیترسی یک هرزه رو تو خونت راه بدی؟
او با لکنت زبان گفت:
- چییی.. چی میگی آخه؟؟ اینا رو کی گفته؟
باز داشت نقش بازی میکرد...
مثل همان روزها که در گوشهی اتاق بخاطر اینکه حرفش را گوش نداده بودم پنهانی نیشگونم میگرفت و وقتی به آقام میگفتم خودش را به مظلومیت میزد و من را متهم میکرد به دروغگویی...
یک قدم جلوتر رفتم. چادرش را چنگ زدم:
- تقاصش رو پس میدی مهری.. از من گذشت.. خوش باش که به آرزوت رسیدی.. اول از خونهی آقام بیرونم کردی الانم از این محل و از چشم آدمها..
اشکهای داغم مقنعهم رو خیس کرده بودن. آهی از جگر سوختهم کشیدم و درحالیکه با مشت به سینهم میکوبیدم ناله زدم:
- تا بحال نفرینت نکرده بودم. ولی از حالا واگذارت کردم به جدم.. منو پیش مردم خوار کردی خدا خوارت کنه..
این من بودم!!
دختری مجنون که از دنیا بریده بود!!
هلش دادم داخل و در رو بستم تا بیشتر از این مجبور نباشم چهرهی شیطانیش رو ببینم. به لطف این جنون باقی همسایهها هم فهمیدن که من در گذشته چه کسی بودم!!
البته اگر قبل از این به گوششان نرسیده باشه!
وقتی خانواده نداشته باشی همیشه همین خواهد بود. اگر سایهی بزرگتر بالای سرت نباشه در محل خودت هم غریبی!!
این کوچه همان کوچهای بود که در آن، آزاد و رها بازی میکردم! پس چرا انقدر امشب در اینجا احساس خفگی میکنم؟ سر کج کردم تا از راه آمده برگردم. اینبار برعکس دقایق قبل با جانی خسته و زانوانی سست چند قدم آنطرفتر از من، فاطمه و حاج مهدوی ایستاده و نظارهگر ماجرا بودند. فاطمه چادرش را تا زیر چشمش بالا کشیده بود و اشک میریخت، حاج مهدوی هم تسبیح به دست مرا نگاه میکرد. بیانگیزهتر از این حرفها بودم که به نزدشون برم. بدون توجه به اونها از مقابلشان رد شدم.
فاطمه از پشت سر صدام زد:
- رقیه سادات.. عزیز دلم..
اشکم بیصدا پایین ریخت ولی جواب ندادم.
صدای مردانه و با ابهت همراهش مجبور به توقفم کرد.
- صبر کنید سادات خانوم..
زیر لب به زانوهام فحش دادم که چرا ایستادند در مقابل مردی که مرا از خودش راند.
نزدیکم آمد. تشریف بیارید من میرسونمتون.
میان اشک و خشم تلخترین پوزخندم رو زدم.
- بزارید این تهمتها یک طرفه باشه.. یه وقت براتون حرف در میارن! نمیترسید از راه بدرتون کنم؟! یا براتون تور پهن کرده باشم؟!
سری تکان داد:
- استغفرالله..
الان فرصت خوبی بود تا عقدهی دل خالی کنم. با اشک و آه گفتم:
- منو از بسیج بیرون کردید که نیروهاتون رو خراب نکنم یا براتون دردسرساز نشم؟؟ میدونید دلم چقدر شکست؟ چون شبیه حرفهاتون نبودید.. گفتید مسجد خونهی خداست هیچکی حق نداره پای کسی رو از اونجا ببره ولی خواستید پامو ببرید.. اون شب بهتون گفتم حد خودمو میدونم.. گفتم هیچ وقت کاری نمیکنم وجهتون خراب شه.. بهم اعتماد نکردید. گفتید امانتدار حرفم هستید. قول دادید راز دلم رو به کسی نگید.. ولی الان همه میدونن.. فقط همه از یک چیز خبر ندارن. اونم اینه که عسل مرده بود. رقیه سادات برگشته بود... بد کردید حاج آقا.. بد کردید!
او سرش پایین بود. با صدایی محزون گفت:
- درکتون میکنم. بخاطر همین حرف و حدیثها گفتم بهتره اینجا نباشید.. احتمال این پیش آمدها رو میدادم.. از بابت من خیالتون راحت.. از من کلامی به کسی منتقل نشده.. آروم باشید خواهر من.. با من و خانوم بخشی بیاین تا جای مناسبتری صحبت کنیم.. اینجا صورت خوشی نداره..
- دیگه الان چه فایدهای داره؟ میخواین چه صحبتی کنید؟! همه چی تموم شد.. شرفم.. آبروم.. همه چیم رفت..
سرم رو برگردندم به عقب.
رو کردم به فاطمه و با آه و فغان گفتم:
- مگه تو نگفتی اگه توبه کنم خدا گذشتمو پاک میکنه پس چرا بجاش آبروم رو برد؟! بهم جواب بده چرا؟
فاطمه جوابی نداشت. از ما دورتر ایستاده بود و آهسته گریه میکرد.
گوشی حاج مهدوی زنگ خورد قبل از جواب دادنش گفت:
- چرا بیخردی و نادونی بندههای خدا رو پای حساب خدا مینویسید خواهر من. خدا حساب تک تک کارهای من و شما رو داره و هرکس شری به بندهای برسونه حسابش با بالا سریه.
گوشی رو جواب داد.
کجایی پس رضا جان؟ آره بیا کوچهی هفدهم.
او داشت از یک نفر دیگه هم دعوت میکرد تا خفت و خواریم رو ببینه! اشکهام امانم رو بریده بودن. دلم میخواست دوباره نعره بکشم که بابا من با همهی بدیهام آبرو دارم. شخصیت دارم. دستم رو مشت کردم و با تمام خشمم نگاهش کردم. حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به چشمام افتاد و دهانش باز موند تا حرفی بزنه. تمام توانم رو جمع کردم و گفتم:
تنها مردی بودید که تو دنیا بهتون اعتماد داشتم. متأسفم از اعتمادم.. من همیشه به فکر آبروی شما بودم..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل