eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
929 عکس
603 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه کمی گریه کرد و بعد گفت: - بیچاره حامد!! میترسم آه این پسر منو بگیره!  پرسیدم: - چرا؟؟ بگو چی می‌گفت بابا دقم دادی.. - می‌گفت.. می‌گفت.. با عمو و زن‌عمو حرفش شده سر زندگیش.. داشت پشت خط گریه می‌کرد. می‌گفت نمیتونه دیگه به این وضعیت ادامه بده.. می‌خواست تکلیفش رو روشن کنم با خوشحالی گفتم: - خب این که خیلی خوبه.. آفرین به حامد که انقدر وفاداره.. تو باید خوشحال باشی نه ناراحت.  او با گریه گفت: - رقیه سادات تا وقتی عمو و زن‌عمو منو نبخشن نمیتونم برگردم.. جمله‌ی آخر حامد این بود که هنوز دوسش دارم یا نه.. با کلافگی گفتم: - خب پس چرا بهش نگفتی دوسش داری؟  - نمیدونم.. روم نشد.. چندساله گذشته.. چقدر او با من فرق داشت!! نه به حیای بیش از اندازه‌ی او و نه به شهامت من در ابراز احمقانه‌ی اونشبم در ماشین حاج مهدوی!  او رو بغل گرفتم و شونه‌هاش رو ماساژ دادم. فاطمه در میان گریه تکرار می‌کرد. میترسم رقیه سادات.. میترسم.. من با شیطنت جمله‌ی خودش رو تکرار کردم: - خدا تو رو در آغوش گرفته دختر جان!! بترسی با مخ افتادی رو کاشی‌ها!! او در میان گریه خندید و با تاسف گفت: - ممنونم که یادم آوردی خودم هم به حرف‌هام معتقد باشم!! من با امیدواری گفتم: - فاطمه دلم روشنه! اونشب وقتی باهم نماز شب می‌خوندیم و دعا می‌کردیم برام مثل روز روشن بود که به زودی حاجت روا میشیم. دیدی چقدر قشنگ در یک روز خدا یک خبر خوب بهمون داد؟ من میدونم تو به آقا حامدت میرسی و من... آآآه!! ولی من هیچ گاه به حاج مهدوی نمی‌رسیدم!! همونطور که کامران از جنس من نبود من هم در شأن حاج مهدوی نبودم! ولی خوشحالم از اینکه عشقش رو در دلم پنهان دارم! چون این عشق، هزینه‌ای نداره! و برام کلی اتفاق خوب به ارمغان میاره!  فاطمه جملم رو تکمیل کرد: - و تو هم إن‌شاءالله از شر اون والضالین‌ها نجات پیدا میکنی و همسر یک مرد مؤمن خداشناس میشی!  اینقدر این جمله‌ی فاطمه حرف دلم بود که بی‌اختیار گفتم: - آخ آخ یعنی میشه؟؟ فاطمه با خنده گفت: - زهرمار! خجالت بکش دختره‌ی چشم سفید! وقتی دید خجالت کشیدم با لحنی جدی گفت: - آره عزیزم چرا که نه!! تو از خدا بخواه خدا حتما بهت میده. الان بهترین فرصت بود تا به شکلی نامحسوس نظر فاطمه رو درباره‌ی علاقم به حاج مهدوی بپرسم. با من من گفتم: - اووم فاطمه..؟؟ بنظرت یک مرد مومن با آبرو هیچ وقت حاضره عشق یک دختری مثل منو که سالها تو گناه بوده، بپذیره؟! امیدوارم باهام رو راست باشی! فاطمه کمی فکر کرد.!!  شاید داشت دنبال کلماتی می‌گشت که کمتر آزرده‌ام کنه، شاید هم داشت حرفم رو بالا پایین می‌کرد تا مناسب‌ترین جواب رو ارائه بده. دست آخر اینطوری جواب داد: - ببین من نمیدونم یک مرد مومن واقعا در شرایطی که تو داشتی چه تصمیمی میگیره ولی بهت اطمینان میدم اگه اون مرد من بودم عشقت رو قبول می‌کردم!  من با تعجب گفتم: - واااقعا؟؟؟ فاطمه با اطمینان گفت: - بله!!! ولی حیف که مرد نیستم و تو مجبوری بترشی!!! گفتم: - پس تو هم قبول داری که هیچ مردی حاضر نیست منو قبول کنه.. درسته؟ فاطمه از اون نگاه‌های مخصوص خودش رو کرد و گفت: - عزیزم تو نگران چی هستی؟؟ اصلا اگه تو توبه کرده باشی چرا باید همسر آینده‌ت درمورد گناهانت چیزی بفهمه؟ خدا همچین قشنگ برات همه گذشته رو پاک میکنه که خودت هم یادت میره! پس نگران هیچ چیز نباش.  دوباره آروم گرفتم. وقت اذان مغرب شد. فاطمه اصرار کرد که باهم به مسجد بریم. باید بهانه می‌آوردم که نرم ولی دلم برای شنیدن صوت حاج مهدوی تنگ شده بود. وقتی مسجدی‌ها با من مواجه شدند همه با خوشرویی و خوشحالی ازم استقبال کردند و ابراز دلتنگی کردند. خیلی حس خوبی داشت که آدم‌های خوب دوستم داشتند. سرجای همیشگی با صوت زیبای حاج مهدوی نماز خوندیم. وقت برگشتن دلم می‌خواست به رسم عادت او رو ببینم ولی من قول داده بودم که دیگه برای ایشون دردسری درست نکنم. ناگهان فاطمه کنار گوشم گفت: - میای با هم بریم یه سر پیش حاج مهدوی؟؟ من که جاخورده بودم گفتم: - برای چی؟ فاطمه گفت: - میخوام یک چیزی برام روشن شه. یک موضوع دیگه هم هست که باید حتما امشب باهاش حرف بزنم. شونه‌هام رو بالا انداختم: - خب دیگه چرا من باهات بیام؟! خودت تنها برو  فاطمه با التماس گفت: - نمیشه تنها برم. خوبیت نداره. تو هم باهام بیا دیگه. زیاد وقتت رو نمیگیرم! فاطمه نمی‌دانست که چقدر بی‌تاب دیدن حاج مهدوی هستم ولی روی نگاه کردن به او رو ندارم. مخصوصا حالا که از احساس من باخبره با چه شهامتی مقابلش بایستم؟  قبل از اینکه تصمیمی بگیرم فاطمه دستم رو کشید و با خودش به سمت درب ورودی آقایان برد. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
با لبخندی محجوب به مادر کامران گفتم: - عسل اسمیه که دوستام صدا میکنن. اسم اصلی من رقیه ساداته... او برعکس تصورم مرا در آغوش گرفت و گفت: - به‌به پس شما سادات هم هستید. چرا نمیاین تو؟! من نیم نگاهی به کامران انداختم و گفتم: - نه مزاحمتون نمیشم. راستش من نمی‌دونستم قراره آقا کامران منو اینجا بیاره، وگرنه قطعا با ظاهری بهتر و دست پر میومدم ولی.. او حرفم رو قطع کرد و گفت: - حرفش رو هم نزن دخترم. چه هدیه‌ای بهتر از گل وجود خودت. من پسرم رو میشناسم. اون عادتشه این کارهاش!! والا منم بی‌خبر بودم. فقط با من تماس گرفت مامان جایی نرو میخوام با یکی بیام دم خونه.. دیگه هرچی پرسیدم جوابمو نداد قطع کرد. اما از اونجایی که من مادرم، دستش رو خوندم. خنده‌ای زورکی تحویلش دادم و سرم رو پایین انداختم. مادرش دوباره تعارفمون کرد که کامران گفت: - مامان جان عسل دیرشه باید بره جایی. إن‌شاءالله یه وقت دیگه. تو دلم خطاب به کامران گفتم: - اون روز رو به گور خواهی برد! در میان قربون صدقه رفتن‌های مادر کامران، با او خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا به سر کوچه رسیدیم با عصبانیت گفتم: - نگه دار میخوام پیاده شم. کامران گفت: - مگه نگفتی دیرته دارم می‌رسونمت دیگه. با عصبانیت گفتم: - حق نداشتی بدون هماهنگی و اجازه از من، منو با خونوادت آشنا کنی!  او خنده‌ای عصبی کرد و گفت: - چرا آخه؟ من تو رو واسه آینده‌م انتخاب کردم. خب بالاخره باید تو و مادرم همدیگه رو می‌دید دیگه.. صدام رو بالا بردم: - تو انتخاب من نیستی که بجای من تصمیم گرفتی. لطفا اینو درک کن! نگهدار میخوام پیاده شم!  او گوشه‌ای توقف کرد و به سمتم برگشت. سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم ولی نگاهش نمی‌کردم. با صدای آروم‌تری گفتم: - هدفت از این کار چی بود؟ می‌خواستی منو تو عمل انجام شده قرار بدی؟ او نفسش رو بیرون داد و با ناراحتی گفت: - خواستم بهت نشون بدم که منم از یک خونواده‌ی آبرومند مؤمن به این جامعه اومدم! مامانم از توی روضه‌های خاله زنکیشون صدتا دختر بقول خودش پنجه‌ی آفتاب برام نشون می‌کرد یکیشونو قبول نکردم.. چون دلم می‌خواست زنم رو خودم انتخاب کنم. آه سوزناکی کشید و به صندلیش تکیه داد و در حالیکه با فرمونش بازی می کرد گفت: - روز اول آشنایی حس خوبی بهت داشتم ولی گمون می‌کردم تو هم مثل باقی دخترها زود دلمو بزنی.. بعد کم کم دیدم تو خیلی با اونا فرق داری! مامانم آرزو داشت یه زن چادری مؤمن گیرم بیاد ولی من ناامیدش کرده بودم.. هنوز عصبانی بودم.  گفتم: - پس تو چرا شبیه مادرت نیستی؟ او پوزخندی زد: - نمیدونم!! شاید چون نمی‌خواستم عین اونا بشم! من از مذهبی‌ها خیری ندیدم! اصلا تو قید و بندشم نیستم. حالا حساب امام حسین و باقی اماما سواست! چون عشقن! بچه‌ی ناخلف که میگن منم دیگه.. من.. مطمئنم خدا تو رو عمدا سر راه من گذاشته تا آرزوی مامانم برآورده شه.. دیدی چقدر خوشحال بود از اینکه چادری هستی؟ اونا تو خیالاتشونم نمی‌دیدن انتخاب من یک دختر چادری باشه! با کنایه گفتم: - تو که انقدر خوشحالی مادرت برات مهمه چرا یکی از همون دخترایی که برات نشون کرده رو انتخاب نمی‌کنی؟  - چون عاشق اونا نیستم!! حالا باز هم میخوای بگی جوابت منفیه؟ با اطمینان گفتم: - بله!! تو هیچ چیزی از من نمیدونی!! من یک دختر بی‌کس و کارم که تک و تنها داره زندگی میکنه.. هیچ وقت خونواده‌ی آبرودار و معتبر شما حاضر نیست با این شرایط منو برات در نظر بگیره. کامران حرفم رو قطع کرد و گفت: - عزیز دلم برای بار چندم میگم اونا اصلا هیچ دخالتی تو انتخاب من ندارن.. حتی اگه تو الان با هفت قلم آرایش هم میومدی دم خونه، باز اونا به انتخاب من احترام میذاشتن چون برای اونا تو این مقطع فقط سروسامون گرفتن من اهمیت داره نه سلیقه‌ی خودشون.  حالا که خداروشکر هم من دختر مورد علاقم رو پیدا کردم هم اونها.. پس تو این وسط چرا داری بازی درمیاری؟ بگو با چی چی من مشکل داری حداقل دلم نسوزه. بحث بی‌فایده بود. او در تصمیمش مصمم بود و من در رد او!!  اگرچه او برای هر دختری ایده‌آل بنظر می‌رسید ولی من نمی‌تونستم او رو انتخاب کنم. چون هم دلم در گرو کس دیگه‌ای بود و هم نمی‌تونستم به این پیشنهاد اعتماد کنم! به سرعت از ماشین پیاده شدم. او به دنبال من پیاده شد و با دستپاچگی صدا زد: - عسل چرا پیاده شدی؟ دوباره بسمتش برگشتم و با جدیت تمام گفتم: - من هیچ وقت نمیتونم و نمیخوام باهات ازدواج کنم. اینو درک کن کامران! دلایلمم بهت گفتم. که مهم‌ترینش اینه که اصلا علاقه‌ای بهت ندارم! تو خیلی پسر خوبی هستی.. از همه نظر.. ولی واقعا نمیتونم به عنوان شریک زندگیم.. او قبل از اینکه جمله‌م تموم بشه با عصبانیت تو ماشین نشست و با سرعت زیاد ترکم کرد!!  ✍ به‌قلم‌ف.‌مقیمی •@patogh_targoll•ترگل