#رهاییازشب
#قسمت_هشتم
مسعود کنارش نشسته بودو من از همونجا کامران رو شناختم.
لبخند تصنعی روی لب آوردم و وایستادم تا اونا خودشون به استقبالم بیان.
هردو از ماشین پیاده شدن. مسعود با اشاره دست، منو به کامران نشون داد. کامران با نگاه خریدارانه به سمت من قدم برداشت و وقتی بهم رسید دستش رو جلو آورد برای سلام و احوالپرسی...
عینک دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانهای گفتم:
- سلام!! مسعود بهت نگفته که من عادت ندارم تو اولین دیدار با هرکسی صمیمی بشم؟
اون خندهی عصبی کرد و گفت:
- خب من صمیمی نشدم که؟! بابا فقط قراره با هم سلام کنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم!
مسعود بجای من که به زور میخندیدم،
جواب داد:
- کامران جان همونطور که گفتم عسل خانوم خیلی سختگیر و سخت پسنده، یک سری قوانین خاصی هم داره. ولی هر مردی آرزوش، داشتن اونه. ما که نتونستیم دلشو تصاحب کنیم چون تو گفتی دنبال یک کیس خاصی من فقط عسل به فکرم رسید...
در زمان صحبت مسعود، فرصت خوبی بود تا به جزییات صورت کامران دقت کنم. تنها عضو صورتش که مشخص بود مال خودشه و دستکاری نشده چشمای درشت و روشنش بود. روی هم رفته چهرهی زیبایی داشت ولی ابروهای مرتب و تمیزش با سلیقهی من جور در نمیومد. نمیدونم چی موجب شده بود که اون فکر کنه خاصه، چون همه چیزش شبیه موردهای قبل بود.
از دور بازوش گرفته و چشم و ابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!
کامران خطاب به مسعود، ولی خیره به چشمای من جواب داد:
- من مرد کارای سختم. اتفاقا در برخورد اول که نشون دادن واقعا خاصن!
بعد سعی کرد با لحن دلبرانهای بهم بگه:
- افتخار میدید مادمازل تا در رکابتون باشم؟
با لبخندی دعوتش رو پذیرفتم و به سمت ماشینش حرکت کردم.
اون برام در ماشین رو باز کرد و با احترام به روی صندلی هدایتم کرد.
مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظی کرد و برامون روز خوبی رو آرزو کرد.
اون یکی از هم دانشکدهایهام بود که چندسالی میشد با نسیم که از خودش چند سال بزرگتر بود و هم کلاسی من، دوست بود.
کار مسعود تو یکی از شرکتای بزرگ وارداتی بود و تو کارش هم موفق بود.
اما کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروفترین کافیشاپهای زنجیرهای تهران بود و حدسم این بود که منو به یکی از همون شعبههاش ببره.
اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافیشاپ خودش بود.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل