#رهاییازشب
#قسمت_هفتادوهفتم
فاطمه سوالی رو که از شنیدنش وحشت داشتم تکرار کرد:
- چت بود؟
مجبور بودم با زیرکی بحث رو به جای دیگری بکشم.
گفتم:
- حالا که مطمئن شدم کل حرفامو شنیدی راحتتر میتونم ازت کمک بگیرم.
وای بر من بخاطر این همه گناهای کوچیک و بزرگ! در کوزهی هر کدوم از اتفاقات گذشتهام رو وا میکردم بوی تعفنش بلند میشد و خجالت میکشیدم.
درسته که قلبا از کارهام پشیمونم ولی بعضی از گناهها اگه از نامهی عملت پاک بشن از حافظهت محو نمیشن و زشتیش تا ابدو دهر آزارت میدن.
ادامه دادم:
- یادته اونشب بهت گفتم کار ما تور کردن پسرهای پولدار بود؟
اف بر من که جای من، فاطمه با شرم سرش رو پایین انداخت.
گفتم:
- کامران هم یکی از همون قربانیها بود. من تا قبل از سفر راهیان دو دل بودم ولی اونجا تصمیم گرفتم برای همیشه دست از این بازی بردارم. حتی وقتی برگشتم هدایای گرونقیمتش رو بهش برگردوندم.
فاطمه نگاهم کرد .
پرسید:
- خب؟ اونوقت به کامران گفتی که این رابطه فقط یک نقشهی پرسود بوده؟
- نه!! جرأت گفتنش رو نداشتم.. ولی سربسته یک چیزایی گفتم.
- خب؟؟
برای فاطمه کل جریان خودم و کامران، همینطور اتفاق امروز رو تعریف کردم و منتظر واکنشش شدم.
او قبل از هر واکنشی پرسید:
- گفتی هدایای کامران رو بهش برگردوندی. سوالم اینه که مگه هدایا رو با هم دستهات قسمت نمیکردید؟
با حالتی معذبانه پاسخ دادم:
- چرا.. ولی درمورد اینها فعلاً باهاشون حرف نزده بودم و اصلا بخاطر همین هم غیبتم موجب ترس و اضطراب نسیم و مسعود شد..
فاطمه پرسید:
- مسعود و نسیم هم شغلشون همینه؟
گفتم:
- نه! اونها هردوشون تو یک شرکت کار میکنن. درآمدشون هم بد نیست.!
فاطمه چشمهاش رو درشت کرد و پرسید:
- پس چرا تو این کار هستن؟؟؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم!! شاید چون عادت کردن به دله دزدی!
خوب البته سود خوبی هم براشون داشت. به هوای آشنا کردن من با پسرهای مختلف یک پورسانتی از اون پسر میگرفتن و از این ور هم هرچی گیر من میومد نصفش برای اونها میشد.
فاطمه با ناباوری گفت:
- مگه تو چجوری بودی که پسرها حاضر بودن در ازای تو پورسانت به اونها بدن؟!
سرم رو با حالت تأسف تکون دادم! واقعا از گفتن واقعیت شرم داشتم!
گفتم:
- ما با نقشه میرفتیم جلو. اول این پسرها رو شناسایی میکردیم و بعد من.. آه خدا منو ببخشه.. من دورادور ازشون دلبری میکردم و با رفتارهای اغواگرانه اونها رو جذب میکردم. از اون طرف مسعود ادای دلسوختهها رو درمیاورد و برام تبلیغ میکرد که این دختر خیلی فلانه.. خیلی بصاره.. همه آرزوش رو دارن ولی این دختر به هیچکس محل نمیده. و حرفهایی که روی گفتنشو ندارم.. خلاصش اینکه من شده بودم وسیلهای برای عرض اندام کردن پسرهای دورو برم و واسه اینکه همشون به مسعود ثابت کنن که من هم قیمتی دارم حاضر بودن هرکاری کنن..
فاطمه با تأسف سری تکون داد و زیر لب گفت:
- تأسف باره!!! اصلا نمیتونم این عده رو درک کنم.. واقعا یعنی ما تو جامعه چنین احمقهایی داریم؟! چطور میتونن به کسی که اصلاً نمیشناسنشون اعتماد کنن و براش خرج کنن؟
من که داشتم از خجالت حرفهای فاطمه آب میشدم سکوت کردم و آهسته اشک ریختم.
فاطمه با لحنی جدی گفت:
- نمیتونم بهت بگم ناراحت نباش یا گذشتهها گذشته.. چون واقعا بد راهی رو واسه پول درآوردن انتخاب کردی، ولی بهت افتخار میکنم که از اون باتلاق خیلی بد، خودت رو بیرون کشیدی..
من هنوز سرم پایین و چشمم گریون بود.
صورتم رو بالا آورد و با لبخندی گفت:
- سرت رو بالا بگیر دختر.. عسل دیروز باید شرمنده باشه نه رقیه سادات امروز.. اون روز تو قطار هم بهت گفتم تا خدا و جدت رو داری نگران هیچ چیز نباش!
با گریه گفتم:
- خدا ببخشه.. بندهش چی؟ من حتی نمیدونم چقدر از پول اون بیچارهها تو زندگیم اومده تا بهشون برگردونم و نمیتونمم ازشون حلالیت بطلبم چون آدمهای درستی نیستن ممکنه بلایی سرم بیارن.. تا حالاش هم اگه بخاطر زرنگیم نبود ممکن بود یک بلایی سرم بیارن و خدای نکرده عفتم زیر سوال بره!
فاطمه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و با پوزخندی گونهام رو کشید و گفت:
- زرررنگی تو؟!! اشتباه نکن! حتی اگر زرنگترین آدم رو زمین هم باشی وقتی خدا پشتت نباشه بالاخره یک جا زمین میخوری.. اگه تا به حال اتفاق خطرناکی برات نیفتاده نزار رو حساب زرنگیت، بزار رو حساب دعای پدر خدا بیامرزت و بزرگی خدا.. دختر خدا خیلی دوستت داشته که هنوز اتفاقی برات نیفتاده!
حق با فاطمه بود! سرم رو لای دستام پنهون کردم تا بیشتر از این، زیر نگاه فاطمه نسوزم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل