#رهاییازشب
#پارت_دهم
دیگه حوصلهام از حرفاش سر رفته بود.
با جملهی آخرش متوجه شدم اینم مثل مردای دیگه فقط به فکر هم خوابی و تصاحب تن منه.
تو دلم خطاب بهش گفتم:
- آرزوی اون لحظه رو به گور خواهی برد. جوری به بازی میگیرمت که خودشیفتگی یادت بره.
منتظر جواب من بود.
با نگاه خیرهاش وادارم کرد به جواب.
پرسید:
- خب؟! نظرت چیه؟!
پاسخ دادم:
- باید بیشتر بشناسمت.
تا الان که همچین آش دهن سوزی نبودی!!
اون خندید و گفت:
- عجب دختری هستی بابا!
تو واقعا همیشه اینقدر بداخلاق و رکی؟! رامت میکنم عسل خانوم…
گفتم:
- فقط یک شرط دارم!
پرسید:
- چه شرطی؟!
گفتم:
- شرطم اینه که تا زمانی که خودم اعلام نکردم منو به کسی دوست دختر خودت معرفی نمیکنی.
با تعجب گفت:
- باشه قبول اما برای چی چنین درخواستی داری؟!
یکی از خصوصیات من در جذب مردا، مرموز جلوه دادن خودم بود. من تو هر قرار ملاقاتی که با افراد مختلف میگذاشتم با توجه به شخصیتی که ازشون آنالیز میکردم شروط و درخواستایی مطرح میکردم که براشون سوال برانگیز و جذاب باشه.
در برخوردم با کامران اولین چیزی که دستگیرم شد غرور و خودشیفتگیش بود و این درخواست اونو به چالش میکشید که چرا من دلم نمیخواد کسی منو به عنوان دوست اون بشناسه!!
و معمولا هم در جواب چراهای طعمههام پاسخ میدادم :
- دلیلش کاملا شخصیه.
شاید یک روزی که اعتماد بینمون حاکم شد بهت گفتم!
و طعمههام رو با یک دنیا سوال تنها میگذاشتم.
من اونقدر تو کارم خبره بودم که هیچ وقت طعمههام دنبال گذشته و خانوادهم نمیگشتن. اونا فقط به فکر تصاحب من بودن و میخواستن به هر طریقی شده اثبات کنند که با دیگری فرق دارن و من هم قیمتی دارم! کامران آه کوتاهی کشید و دست نرم و سردش رو به روی دستام گذاشت.
و نجوا کنان گفت:
- یه چیزی بگم؟!
دستم رو به آرومی و با اکراه از زیر دستاش خارج کردم و به دست دیگهم قلاب کردم.
- بگو
- به من اعتماد کن. میدونم با طرز حرف زدنم ممکنه چه چیزایی دربارهم فکر کرده باشی. ولی بهت قول میدم من با بقیه فرق دارم. از مسعود ممنونم که تو رو به من معرفی کرده. توی تو چیزی هست که من دوستش دارم. نمیدونم اون چیه..! شاید یک جور بانمکی یا یک... نمیدونم نمیدونم. فقط میخوام داشته باشمت.
لبخند خاص خودمو زدم و گفتم:
- اوکی. ممنونم از تعریفات…
و این آغاز گرفتاری کامران بود….
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل