eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
930 عکس
604 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج مهدوی پرسید: - شما دوست خانوم بخشی نیستی؟؟ من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت: - اینجا چیکار می‌کنید؟  وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت: - استغفرالله.. بلند شید.. بلند شید از روی زمین. صورت خوشی نداره. پاهام درد می‌کرد. به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.‌ او از جیبش یک دستمال گلدوزی شد‌ه‌ی تمیز درآورد و مقابلم گرفت: - صورتتون خونیه! دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم. حیف این دستمال بود که کثیفش کنم. جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو کیفم. و از داخل کیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاک کردم. ولی لخته‌های خون روی صورتم خشک شده بود. حاج مهدوی آهی کشید و با همون ژست همیشگی پرسید: - میخواین ببرمتون درمانگاه؟ با لبخندی تلخ گفتم: - هنوز هزینه‌ی درمانگاه جنوب رو باهاتون تسویه نکردم. او نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و سرش رو تکون داد. شرمنده بودم شرمنده‌تر شدم! او یک قدم جلو اومد و گفت: - اینجا این وقت شب کجا می‌رفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی می‌کنید. سکوت کردم. حتی روی نگاه کردن به او رو نداشتم. او آهی کشید و در حالیکه می‌رفت گفت: - زیاد اینجا نایستید. برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناکه.. با وحشت و اضطراب گفتم: - حاج آقا.. برگشت نگاهم کرد. گفتم من گم شدم. میشه باهاتون تا یه جایی بیام.. قول میدم ازتون فاصله بگیرم... اجازه نداد جملمو تموم کنم. اخم دلنشینی کرد و گفت: - همراه من بیاین. پشت سرش راه افتادم. اشکم بند نمی‌اومد. خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی. میان راه توقف کرد و به طرفم برگشت. رو به زمین گفت: - مطمئنید که احتیاجی به درمانگاه ندارید؟  وقتی دید ساکتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم که صدا زد: - تشریف نمیارید؟؟ با دودلی و اضطراب سمتش رفتم. با خودم فکر کردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناک و بی‌درو پیکر پارک کرده!؟ نمی‌ترسید که کسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب رو باز کرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت: - بفرمایید لطفا. بنده می‌رسونمتون. سوار شدم. بینیم به شدت درد می‌کرد و چانه‌ام می‌سوخت. هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم. از داخل کیفم آینه‌ی کوچیک جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخودآگاه گفتم: - وااای! ! او در حالیکه کمربندش رو می‌بست با لحنی سرد پرسید: - اتفاقی افتاده؟ من با دو دلی و شرمندگی گفتم: - ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟  او با دقت به اطراف ماشینش نگاه کرد و بدون اینکه سرش رو به طرفم برگردونه گفت: - دارم ولی گمونم گرم باشه. تو مسیر براتون خنکش رو میخرم با عجله گفتم: - نه نه برای خوردن نمیخوام. می‌خواستم صورتم رو بشورم. او بطری آب رو به سمتم تعارف کرد. در ماشین رو باز کردم و دستمالم رو آغشته به آب کردم و صورتم رو شستم. دستم رو نزدیک بینیم نمی‌تونستم ببرم چون خیلی درد می‌کرد. بی‌اختیار گفتم: - اگه بینیم شکسته باشه چی؟ او با صدایی نجوا مانند در حالیکه متفکرانه به خیابون نگاه می‌کرد گفت: - اول میریم درمانگاه. گفتم: - نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم. خودم فردا میرم.  او بدون اینکه جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد. در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سکوت کردم. دقایقی بعد مقابل یک درمانگاه توقف کرد. گفتم: - حاج آقا من که گفتم درمونگاه نمیام!  او در حالیکه کمربندش رو باز می‌کرد و از ماشین پیاده می‌شد گفت: - رفتنش ضرری نداره. درعوض خیالتون راحت میشه. به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم. پول زیادی همراهم نبود. با اصرار گفتم: - حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم! او نگاهی گذرا به من کرد و با حالتی عصبی گفت: - نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید! انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود. چون رفتار اون روزم رو به رخم می‌کشید. با دلخوری جواب دادم: - بحث این حرف‌ها نیست. باور کنید حوصله‌ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه. خواهش میکنم درکم کنید. او سکوت معناداری کرد!! تمام حواسم به او بود. حرکاتش شبیه کسانی بود که خیلی به خودشون فشار می‌آوردن چیزی بگن ولی نمی‌تونستن. من حدس میزدم چی تو ذهنشه. هرچی باشه او منو با اون سرو شکل خونی تو کوچه پس کوچه‌های اون محله‌ی ترسناک دیده بود و قطعا فکرهای خوبی نمی‌کرد. باید چیکار می‌کردم؟ کاش ازم می‌پرسید.. خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم که اون مرتیکه خفتم کرد؟! بعد نمیگه تو غلط کردی دنبالم راه افتادی؟ او در سکوت و خودخوری به نقطه‌ای از آسمان خیره شده بود. دلم می‌لرزید.. ناگهان بی‌مقدمه گفت: - چرا منو تعقیب می‌کنید؟ ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل