eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
934 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره‌اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره‌ش رو پایین کشید ولی نگاهم نکرد.  گفتم: - امشب طولانی‌ترین شب زندگیم رو می‌گذرونم همینطور سخت‌ترینش رو!! خدا آبروم رو پیش بنده‌ش برد نمی‌دونم شما آبرومو نگه می‌داری یا نه. او آب دهانش رو قورت داد و درحالیکه به مقابلش نگاه می‌کرد گفت: - خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده‌ای رو نمی‌بره! این ماییم که آبروی خودمونو می‌بریم! شبتون بخیر. خواست شیشه رو بالا بکشه که با دستم مانع شدم و التماس کردم: - شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم. فقط میشه این چیزا بین من و شما و خدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گناهکار رو پیش کسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟ به چشمام خیره شد. گفت: - من امشب چیزی نشنیدم!! این تنها کمکیه که میتونم بهتون بکنم! مسجد خونه‌ی خداست. هیچ کس حق نداره پای کسی رو از خونه‌ی خدا ببره!! در امان خدا.. و در یک چشم به هم زدن رفت!!! با اندوه فراوون وارد خونم شدم. همه چیز شکل یک کابوس بود. در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور کردم .اینقدر روز پرحادثه‌ای داشتم که از یادآوریش سرم درد می‌گرفت. وقتی تو آینه‌ی دستشویی به خودم نگاه کردم با صورتی قرمز و چشمایی پف کرده مواجه شدم که وسطش یک دماغ کوفته‌ای قرار داشت!  من این همه اشک ریخته بودم. اونم تو تهران!! پس چرا باز هم دلم اشک می‌خواست؟ و این اشک‌ها مگر چقدر داغ بودن که صورتم می‌سوزه؟  با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم: - همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازم تنهایی!! غصه‌دار و افسرده سراغ کیفم رفتم و دستمال گلدوزی شده‌ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش... این دستمال تنها سهم من از این مرد پاک و آسمانی بود! اون رو در آغوش گرفتم و درمیان گریه و ناله خوابیدم. وقتی بیدار شدم تمام بدنم کوفته بود. انگار که تمام شب زیر مشت و لگد خوابیده بودم. به سختی از جا بلند شدم. لباسم عطر حاج مهدوی می‌داد. استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب و غریبی بهم داد. الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش می‌دونست و این از نظر من یعنی پایان راه!!  دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. حتی نگاه کردن خودم در آینه آزارم می‌داد. تمام روز روی تختم بودم و با دستمال گلدوزی شده درددل می‌کردم! نزدیک عصر بود که فاطمه زنگ زد. یعنی حاج مهدوی بهش حرفی زده بود؟ البته که نه! اون مرد باایمان و امانتداریه. با خیال راحت گوشی رو جواب دادم. فاطمه مهربون و خندان سلام و احوالپرسی کرد  ولی من خراب‌تر از این بودم که با همون انرژی جوابش رو بدم. پرسید چرا نرفتم پایگاه؟ منم گفتم کمی حال ندارم و میخوام استراحت کنم. او با نگرانی گوشی رو قطع کرد. چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و ناامیدی می‌داد. چند روزی گذشت. تنهایی و رسوایی از یک سو و دلتنگی کشنده برای مسجد و حاج مهدوی از سوی دیگر حال و روزی برام باقی نگذاشته بود. از همه بدتر تموم شدن پس اندازم بود که تحمل شرایط رو سخت‌تر می‌کرد. من حسابی تنها و ناامید شده بودم و حتی در این چند روز دل و دماغ جستجو در صفحه‌ی آگهی روزنامه‌ها برای یافت کار هم نداشتم. جواب تلفن‌های فاطمه رو یک درمیون می‌دادم چون در تمام اونا یک سوال تلخ تکرار می‌شد: -مسجد نمیای؟؟!!! ✍ به‌قلم‌ف‌.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل