eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاخره فاطمه ساکت شد.. حالا میتونم با خیال راحت به صدای بازی کردنم در اون گوشه اتاق گوش بدم. خوشحال و شاد و خندانم.. قدر دنیا رو میدانم.. اااخ صورتم.. کی منو زد؟  چشمامو به سختی وا کردم این مرد کی بود که از من حالم رو می‌پرسید؟  - جواب بده.. رقیه جواب بده.. با چشمت حالیم کن میشنوی.. چشمام رو به سختی فشار دادم.. چقدر تکونم میدادن.. چرا من رو هوا معلقم؟ کجا میرم؟! گفتم: - سردمه غریبه گفت: - الان گرم میشی.. نخواب.. اما من خوابم میومد.. خوابیدم. وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود. سرم هنوز درد میکرد ولی دیگه سردم نبود. فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود. - رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منو کشتی آخه! رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت. پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید. گفت: - خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری.. تبتم که پایین اومده!! چت شده بود دختر؟ تازه همه چیز به خاطرم اومد. گفتم: - خوبم فاطمه از پرستار پرسید: - الان یعنی جای نگرانی نیست؟ پرستار گفت: - خداروشکر همه چیزش خوبه. ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگه‌ای هم داشته!! اونها از چی حرف میزدن؟! تشنج؟! مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟! پرستار که بیرون رفت از فاطمه پرسیدم: - چه اتفاقی افتاده برام؟! فاطمه دستم رو گرفت. - یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی.. ده دقیقه بعدش تنت شد کوره‌ی آتیش! همش تو خواب هزیون میگفتی.. جیغ می‌کشیدی.. من که دیگه داشتم سکته میکردم.. زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر ولی انقدر حالت بد بود مجبور شدیم زنگ بزنیم اورژانس.. اینا بهت اکسیژن وصل کردن.. کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده با صدایی گرفته گفتم: - یه چیزایی یادمه.. ولی اسکن دیگه برای چی؟ - چمیدونم!! لابد میخوان خیالشون راحت شه‌.. تو به این چیزا فک نکن.. فقط استراحت کن.. من اینجا هستم.. پرسیدم: - ساعت چنده؟ - نزدیکای چهار.. با شرمندگی گفتم: - تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب. من حالم خوبه. - نه من خوابم نمیاد. خیلی خوشحالم که الان هوشیاری. فک کردم دیگه هیچ وقت.. چشمش پر از اشک شد. کمی خودم رو بالا کشیدم. - معذرت میخوام اگه اذیت شدی.. من تابحال اینطوری نشده بودم! گفت: - دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته. آهی کشیدم و دوباره خاطره‌ی شوم دیشب از خاطرم رد شد. پرسیدم: - الان آقا حامد کجاست؟ - بیرون با حاج مهدوی نشسته!  قلبم هری ریخت. گفتم: - حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟ گفت: - وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود. حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن. من تا حالا هیچ وقت حاجی رو انقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته بهم.. مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده!  گلوم از شدت ناراحتی و بغض می‌سوخت. سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود. فاطمه گفت: - حاجی گفت اگه بیدار شدی بهشون خبر بدم تا ببینتت. الان حالت خوبه؟ بهشون بگم بهوش اومدی؟ نمیدونستم چی بگم. همه چیز مثل کابوس بود. با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم. چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم. تلفن فاطمه زنگ خورد. او به حامد خبر داد که بهوش اومدم‌ و جمله‌ی آخرش این بود: - هرطور خودشون صلاح میدونن. فاطمه خطاب به من گفت: - حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن. خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن. من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی.  دستش رو گرفتم. با بغض گفتم: - چیکارم دارن؟ او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت: - نمیدونم. گفتم: - من روم نمیشه نگاهشون کنم. فاطمه با خونسردی گفت: - خب نگاهشون نکن. همانموقع حاج مهدوی با یک یاالله بلند وارد اتاق شد و فاطمه از اتاق بیرون رفت. من با قلبی ناآروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم و ملافه رو روی سرم انداختم. حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن. - میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکسته‌ی شما! الان حالتون بهتره؟ سرم رو تکون دادم. - الحمدالله. او نفسی عمیق کشید و با صدایی زیبا و دلنشین گفت: ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل