رهاییازشب
#پارت_صدوبیستوسوم
چقدر بین پدر نسیم و آقای خدا بیامرزم تفاوت بود. آقام اگه منو اینطور جاها میدید نگاه به صورتم نمیکرد ولی او تازه دخترش رو دلداری هم میداد!!
افسر مربوطه نگاهی به من انداخت و گفت:
- چیشد خانوم؟!
وقتی دید ساکتم بلند صدا زد سرکار حجتی.. این خانومو ببر..
کی فکرشو میکرد من داشتم بازداشت میشدم اون هم بیگناه.. فقط بخاطر یک تهمت.. و بخاطر یک دلسوزی احمقانه!
اون هم مقابل کسانی که منتظر بودن زمین خوردنم رو ببینن.. مسعود لبخند کمرنگ و موزیانهای زیر لب داشت.. و کامران هیچ چیزی نمیشد از نگاهش فهمید!
سرکار حجتی یک خانوم سبزه و جدی بود.. زیر بغلم رو گرفت و گفت:
- بریم..
داشتم از در بیرون میرفتم که کامران از حجتی پرسید:
- کجا میبرینش؟!
حجتی گفت:
- بازداشتگاه!!
کامران چشمهاش از حدقه زد بیرون.. با دستش مانع رفتنمون شد و رو به افسر گفت:
- ایشونو چرا بازداشت میکنید؟
افسر درحالیکه با کاغذهای دورو برش ور میرفت گفت:
- برای اینکه ازش شکایت شده. خودشم که میگه کس و کاری نداره..
کامران گفت:
- آخه چه شکایتی؟ مگه چیکار کرده؟ چون کس و کار نداره باید هرکاری خواستید باهاش بکنید؟
افسر نگاهی موشکافانه بهش کرد و گفت:
- شما چیکاره شی؟
کامران مکثی کرد و گفت:
- آشناشم..
حیدری با پوزخندی خطاب به افسر گفت:
- هه عرض نکردم. الان سرو کلهی همه آشناهاش پیدا میشه..
خدا به این رحمتی رحم کنه.. چقدر دلم رو شکست امشب..
کامران بیاعتنا به طعنهی او گفت:
- اگه من سند بیارم چی؟
افسر دستش رو زیر چونه گذاشت و نگاهی به ما دونفر کرد و گفت:
- تا زمانی که پروندهش به دست دادسرا برسه آزاده!! از اونجا به بعدش به قاضی مربوطه!
اما این چیزی نبود که من میخواستم. من هیچ وقت حاضر نبودم زیر دین کامران برم وقتی که با دشمنان من دوست بود و هیچ وقت ضمانت اونو قبول نمیکردم تا به تهمتهای همسایه دامن بزنم.
بلند گفتم:
- من احتیاجی به ضمانت کسی ندارم.. خواهش میکنم جناب سروان از ایشون چیزی قبول نکنین..
خودم از در بیرون رفتم. کامران دنبالم راه افتاد.
- این مسخره بازیها چیه در میاری؟ بازداشتگاهه مگه شوخیه؟
با حرص نگاهش کردم.
گفت:
- ببینمت.. اون دیوونه این بلا رو سرت آورده؟
گفتم:
- تو واسه کدوم دیوونه اینجایی؟!
گفت:
- معلومه واسه خاطر تو
پرسیدم:
- کی خبرت کرد؟
سکوت کرد.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- شما همتون دستتون تو یک کاسه ست نه؟ دارم بهت شک میکنم! کجا برم که شما نباشید کجا؟!
او با درماندگی نگاهم کرد.
گفت:
- قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست.. من برای کارم دلیل دارم.
اشکم پایین ریخت. خطاب به حجتی گفتم:
- بریم..
چند قدم دور شده بودیم که به عقب برگشتم و نگاهش کردم و حرف آخر رو زدم:
- همهی دردسرهام بخاطر شماست.. هر دلیلی داری داشته باش ولی فقط برو.. بخاطر شما بهم تهمت زدن.. برام حرف درست کردن.. از زندگیم برو..
و بلند گریه کردم...
وارد بازداشتگاه شدم. حجتی گفت:
- شانست امشب کسی تو بازداشت نیست.
نفهمیدم این شانس رو به خوب تعبیر کرده بود یا بد!
دلم تسبیح میخواست..
گفتم:
- میشه بهم یه نخ بدی؟
او با شک بهم نگاه کرد.
از توی جیبم دانههای تسبیح رو درآوردم. گفتم:
- میخوام تسبیحمو درست کنم.
او نگاهی سوال برانگیز به من و تسبیح کرد و گفت:
- مگه اینا رو تحویل ندادی؟؟؟
گفتم:
- کلی بهشون التماس کردم تا بهم دادن..
نگاهش متعجبانه شد و گفت:
- خب بزار یه سالمشو بهت بدم.
گفتم:
- نه.. من تسبیح خودمو میخوام!
او گفت:
- بزار ببینم میتونم واست کاری کنم!
چند دقیقهی بعد با یک متر نخ مشکی برگشت.
گفت:
- این ته کیفم بود واسه روز مبادا. ببین به کارت میاد؟
با خوشحالی نخ رو گرفتم و دونههای ناقص رو داخلش انداختم تا کل دونهها در مشتم باشه.. وقتی درستش کردم تسبیح رو روی سینهم گذاشتم و با خدا حرف زدم..
تسبیحات حضرت زهرا سفارش الهام بود.. باید با این تسبیح سفارشش رو عمل میکردم!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل