eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا برای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو درباره‌ی رد کامران بدونه؟ کمی فکر کردم. یاد همه‌ی کارهای کامران افتادم و گفتم: - بهش اعتماد ندارم.. با همه‌ی مهربونی‌هاش نمیتونم باورش کنم. بنظرم همه‌ی رفتاراتش مشکوکه.. امشب اون کلانتری بود نمیدونم واسه من یا نسیم.. ولی خوشم نیومد که با اونا می‌چرخه. من از این جماعت میترسم. کامران با دشمنای من دوسته. از طرفی من.. حرفم رو خوردم. پرسید: - شما؟!!! دنبال کلمات مناسب گشتم. گفتم: - مننن نمیتونم به ازدواج فکر کنم. چون... دیگه ادامه ندادم. چون واقعا نمیشد واقعیت رو گفت.. گوشی حاج مهدوی به صدا در اومد. در حالیکه گوشی رو نگاه می‌کرد گفت: - حلال‌زاده ست.. خودشه.. پیام داده ببینه کارتون رو پیگیری کردم یا خیر.. شروع کرد به نوشتن. چند لحظه‌ی بعد خطاب به من گفت: - نوشتم حالتون خوبه و آزاد شدید!  آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. او دوباره ماشین رو روشن کرد. پرسید: - آروم‌تر شدید؟؟ میخواین برگردید خونه؟! باز رسیدیم به حرف خونه! کاش شهامت داشتم می‌گفتم کمی بیشتر برام حرف بزن.. من دیگه دلم نمیخواد تنها باشم. من میترسم. از تنهایی از گناه.. از حرف مردم.. از فکر از دست دادن تو که نمیدونم چرا از امشب کنار مسجد دلشوره نبودنت رو گرفتم.. گفتم: - دلم نمیخواد خونه برم ولی راضی به زحمت شما هم نیستم. حاج مهدوی گفت: - حاج آقا احمدی چندتا مورد خوب واستون تو محله‌ی خودمون پیدا کردن. دیگه صلاح نیست تو اون ساختمون باشید. باید تنها پل ارتباطی دوستان سابقتون رو قطع کنید. از طرفی دیگه هم مجبور نیستید رفتار زشت همسایه‌هاتون رو تحمل کنید. پشت سر هم آه کشیدم و به حرف‌هاش فکر کردم. پرسید: - چرا با اون دختر درگیر شدید؟ گفتم: - اونی که باعث و بانی دعوای مسجد شده بود اون بود. رفته بود پیش زن بابام و کلی دروغ پشت سرم گفته بود.. ولی با تمام این حال وقتی امشب دیدم پشت در داره گریه میکنه دلم براش سوخت. فک کردم اتفاق بدی واسش افتاده.. کاش درو واسش باز نمی‌کردم - درسته نباید درو باز می‌کردید.. پس بخاطر اون روز باهاش دعواتون شد.. - اون آغازگر دعوا بود.. از زمانی که می‌شناختمش همینطوری بود. واسه اینکه خودش رو از اتهام مبرا کنه شروع میکنه به جیغ و داد و دعوا.. من حتی در مقابل ضربه‌هاش کاری نکردم. به غیر از اون موقعی که... یاد تسبیح افتادم اشکم سرازیر شد. از داخل آینه نگاهم کرد.. نمی‌تونستم واقعیت رو به حاج مهدوی بگم.. نمی‌تونستم بگم من امانتدار خوبی نبودم. او هم چیزی نپرسید.. با اینکه منتظر بود جمله‌م رو تموم کنم. او از خیابانی به خیابان دیگری می‌رفت و من به این فکر می‌کردم که چرا منو به خونه‌م نمی‌رسونه؟ گناه او چه بود که بخاطر ترس من از همسایه‌ها و اون خونه، اسیر خیابون‌ها بشه؟  دوباره براش اس‌ام‌اس اومد. گوشیش رو نگاه کرد و بعد توقف کرد. سرش رو برگردوند به عقب! فکر کردم با من کار داره ولی او به خیابان نگاه میکرد. گفت: - شما تو ماشین باشید من الان میام. از ماشین پیاده شد.  به پشت سرم نگاه کردم! باور کردنی نبود. ماشین کامران پشت سرما ایستاده بود. او اینجا چیکار می‌کرد؟ یعنی در تمام این مدت تعقیبمون می‌کرد؟ حاج مهدوی به او که از ماشینش پیاده شده بود نزدیک شد. باهم دست دادن و حرف زدن.. در چهره کامران خشم و ناراحتی موج میزد ولی حاج مهدوی آرام بود. دلم می‌خواست پیاده بشم و بفهمم بین اون دونفر چی میگذره. دقایقی بعد کامران با قدم‌هایی سریع نزدیک ماشین شد. زد به پنجره. دلم گواه بد می‌داد. به سمت اون پنجره خیز برداشتم و پایین کشیدمش. او لبش رو گزید و گفت: - من با اون دوتا کاری ندارم! نسیم بهم زنگ زد که برم کلانتری واسش سند ببرم! من خودمم از پررو بودنش تعجب کردم. بهشم گفتم به من ارتباطی نداره ولی گفت تو هم دستگیر شدی.. من اگه اون وقت شب اونجا بودم بخاطر تو بود. گفتم: - مسعود چی؟ تو با مسعود در ارتباطی.. با اینکه اون اصلا مرد سالمی نیست.. بااینکه اون منو به این روز انداخت.. کامران گفت: - واسه اونم دلیل دارم.. شاید یه روزی فهمیدی! پوزخندی زدم: - مگه قراره ما باز هم همدیگه رو ببینیم؟! حالت صورتش عوض شد باز هم طبق عادت پشت سر هم آب دهانش رو قورت داد و دست در جیب‌هاش به آسمون خیره شد. لعنت به من!! چرا انقدر اونو آزار می‌دادم. حاج مهدوی نزدیکش شد. دستش رو روی شونه‌ش گذاشت و با دلجویی گفت: - خدا خیرت بده که پیگیر ماجرا بودی. کامران با حرص رو به او گفت: - شما چیکار کردی که این دختر.. جمله‌ش رو ناتموم گذاشت. من می‌دونستم  ادامه‌ش چیه!  از شدت ناراحتی و شرمندگی گفتم: - هههههیییی حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک گفت: - فی امان الله.. کامران خطاب به او با طعنه گفت: - حاجی تا حالا تو خیابون چرخ می‌زدید حالا چند دیقه هم بخاطر من دندون رو جیگر بزار.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل