#رهاییازشب
#پارت_صدوبیستونهم
کامران ناگهان از ماشین پیاده شد. سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر قطرات بارون نگاهم کرد. نمیدونم بارون روی پلکش نشسته بود یا..؟!
دوباره پشت سرهم آب دهانش رو قورت داد.. گفت:
- یادته بهت گفتم یه روز حسرت داشتنمو میخوری؟! الانم بهت میگم میخوری البته به یک شرط.. اونم این که با کسی ازدواج کنی که دوسش نداشته باشی! من نمیتونم حال تویی که همیشه تو زندگی ناکام بودی رو بفهمم ولی میدونم رفتن و نرسیدن یعنی چی.. میدونم چه حال بدی داره این حال لعنتی.. این آخوندا میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه.. دلم میلرزه این دعا رو واست کنم ولی از خدا میخوام...
قامتش رو صاف کرد و دست در جیب به آسمون خیره شد.. دونههای درشت بارون به سرو صورتش میخورد. کلماتش مانند مته به جانم افتاد.. او چی میخواست بگه؟!!
از ماشین پیاده شدم تا حالات صورتش رو ببینم. دندونهام از شدت استرس و شاید سرما به هم میخورد. کامران صورتش رو سمتم چرخوند و با زیباترین و خاصترین حالت دنیا عمیقترین نگاه عالم رو به صورتم کرد..
ناگهان لبخندی عاشقانه به لبهاش نشست و جملهاش رو تموم کرد.
- از خدا میخوام از این به بعد فقط سهمت رسیدن و رسیدن باشه..
قلبم ایستاد.. باران تمام اضطرابم رو شست.
نگاه کامران اینقدر عمیق بود که تا ته وجودم رسوخ کرد. باز اشکم جاری شد.. اینبار نمیدونم چرا؟ حتی نمیدونم در اون لحظات احساس واقعیم چی بود؟!
سوار ماشین شدم و به مقابلم نگاه کردم.
او به پنجرهی حاج مهدوی زد.. حاج مهدوی شیشه رو پایین کشید!
- حاجی یه اعتراف کنم؟؟!!
حاج مهدوی نگاه معنیدار و زیبایی به صورت کامران کرد.
انگار در درون او چیزی دیده بود که من نمیدیدم. با لحنی زیبا به او گفت:
- زیر بارون چقدر شبیه بچه مدرسهایها شدی!!
من معنی کنایهی زیبای او رو گرفتم.
به گمونم کامران هم گرفت. چون نگاه خیسش خندید.
گفت:
- تو تنها آدم مذهبیای بودی که تو دور و برم دیدم و هرچی تلاش کردم نتونستم ازش متتفر باشم..
بعد با لبخندی شیطنت آمیز گفت:
- بهت میخوره مبصر این کلاس باشی! شاید باز هم همدیگه رو دیدیم. شایدم نه.. ولی برام دعا کن..
حاج مهدوی خندهی زیبایی کرد و رو به آسمون دستها رو بالا برد و گفت:
- "اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِي الأُمُورِ كُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْيِ الدُّنْيَا وَعَذَابِ الآخِرَةِ"
کامران از پنجرهی او نیم نگاهی به صورت اشک آلود من انداخت و نجوا کرد:
- جواب اون سوال آخریمم گرفتم.
دوباره قامت صاف کرد و دستش رو دراز کرد سمت حاج مهدوی.
حاج مهدوی با دو دستش دستان او را به گرمی فشرد.
- برو تا سرما نخوردی اخوی..
صدای کامران میلرزید..
گفت:
- نهایت تب میکنم دیگه.. من با تب خو گرفتم این مدت حاجی..
و با قدمهایی سنگین به سمت ماشینش رفت..
سرم رو برگردوندم و رفتنش رو با بغض تماشا کردم. مطمئن بودم این آخرین تصویریست که از او در ذهنم به یادگار خواهد موند!
صدای حاج مهدوی تصویر رو برهم زد.
- اگه فکر میکنید هنوز دو دلید در انتخاب اون جوون تعلل نکنید..
با تعجب برگشتم به سمت او که داشت به حرکت شیشه پاک کن نگاه میکرد.
او منتظر جوابم بود.
در دلم جواب دادم:
کامران فهمید که چرا نمیتونم بهش فکر کنم.. او که مرد بود شیفتهی تو شد.. به من بگو چطوری دل ببندم به کامرانها وقتی عطر مسیحایی تو مستم میکنه؟ چطوری به اون فکر کنم وقتی با عشق تو خدا رو پیدا کردم؟ تو اونقدر آرومی که شور درونم رو میخوابونی.. کامران مثل خودم پر از غوغاست.. من با او باز هم نمیرسم..
او سرش رو کمی متمایل به سمتم کرد.
جواب دادم:
- من با خدا معامله کردم. هرجا خدا منو بکشونه همون سمت میرم.. ولی ازش خواستم اونجا هرجایی هست منو از آغوشش بیرون نندازه.. حرفهای امشب کامران یک لحظه خوف به دلم انداخت.. اگر جوابهای شما نبود من باز پام میلغزید. اعتقادم سست میشد.. کامران زنی رو میخواد که با معرفت و ایمان قوی به سوالاش جواب بده.. نه من که خودم تازه دارم خدا رو پیدا میکنم..
عجب حزنی صداش داشت.
گفت:
- إن شاءالله روز به روز به معرفتتون افزوده میشه. خدا عاقبت همهمونو بخیر کنه.
کمربندش رو بست و راه افتاد.
پرسیدم:
- حاج آقا اون دعایی که برای کامران کردید.. معنیش چی بود؟؟
او آهی کشید و گفت:
- یعنی خدایا عاقبت ما را در تمام کارها نیکو بگردان و شر دنیا و عذاب آخرت را از ما دور بگردان.
به معنی دعا دقت کردم. با خودم گفتم عجب دعای بینقص و زیبایی.. و چقدر مناسب حال کامران و من بود. از ته دل به معنی دعا گفتم:
- آمین
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل