#رهاییازشب
#پارت_صدودهم
فاطمه پرسید:
- تو کامران رو دوست داری؟
گفتم:
- کامران مرد خوبیه. ولی واسه کسی که فقط دنبال عشق باشه! تازه عاقبت این عشق هم مشخص نیست. چون خیلی چیزا هست که ممکنه به مرور زمان اونو سرد کنه. اول فاصلهی طبقاتیمون و دوم بیاعتمادیش بخاطر گذشتهم.. کامران هم مثل خیلیای دیگه فکر میکنه من بخاطر حاج آقا تغییر کردم درحالیکه خواب آقام منو متحول کرد نه چیز دیگهای.. آره من حاج آقا رو دوست داشتم.. تا سرحد جنون.. ولی باور کن نمیدونم اسم احساسم به ایشون چی بود. چون در تمام این یکسال میدونستم ایشون خیلی حد و منزلتش از من بالاتره.. ولی.. فاطمه ولی این احساس خیلی کمکم کرد تا تحمل کنم.. حالا هرچی داره از عمر توبهم بیشتر میگذره اون احساس عجیب و مقدس که نسبت به ایشون داشتم داره کمتر میشه.. نمیدونم این خوبه یا نه ولی من خودم و سپردم به بازوی خدا، من از خدا فقط یک درخواست دارم، اونم اینه که به من مردی عطا کنه که با دیدنش مهر خدا رو بیشتر تو دلم حس کنم و گذشتههامو جبران کنم. کامران، اون مرد نیست فاطمه.! کامران خودش، یکی رو میخواد که راهو از چاه نشونش بده..
فاطمه گفت:
- خب شاید تو بتونی تغییرش بدی..
خندهی تلخی کردم:
- این امکان نداره! من خودم تو دوران نقاهت پس از توبهام چطوری میتونم مردی که خودش تو یک خونوادهی مذهبی بوده رو به اعتقاداتم دعوت کنم..
- شاید تونستی.. اون عاشقته.
گفتم:
- آره شاید تونستم ولی فکر میکنی اگه به عشق من بخواد عوض شه چقدر این تغییر پایداره؟! اون باید مثل من قلبا خودش بخواد عوض شه.. من به زور نمیتونم اونو بهشتیش کنم.. و اصلا شایدم تغییر اساسی کنه ولی من نمیخوام این ریسکو کنم.. دیگه نمیخوام به روزگاری برگردم که خدا توش نبود.. حتی اگه تا آخر عمرم مجرد بمونم!
فاطمه نگاه تحسین آمیزی بهم کرد. درحالیکه چشمش پر از اشک شده بود گفت:
- چقدر عوض شدی.. آره کاملا حق با توعه. از خدا میخوام قسمتت یک مرد مؤمن بشه.. إنشاءالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی.. تو واقعا نمونهی یک معجزهای!
گریه کردم.
- دعا کن در این ایمان ثابت قدم باشم. تو از روز اول منو بهتر و بزرگتر از چیزی که بودم دیدی.. شاید اگر این امیدواریها و اعتماد تو به من نبود کم میاوردم..
اون از ته دل دعا کرد:
- الهی آمین..
چند روزی گذشت!
پاییز با همهی دلگیریهاش آغاز شده بود و من آرزو میکردم مثل قدیم بارون بباره. مدتها بود که بارون کمتر در آسمون این شهر پرسه میزد!
دیگه به زندگی جدیدم عادت کرده بودم و اگر چه مشکلاتم بیشتر شده بود ولی آرامش داشتم. مخصوصا بعد از گرفتن اون تسبیح! اون تسبیح سبزرنگ به من آرامشی وصف نشدنی هدیه میداد و امیدم رو به زندگی افزونتر میکرد! من و تسبیح سبزرنگ مثل دو یار باوفا همیشه در کنار هم بودیم! گفتن ذکر تسبیحات حضرت زهرا علاوه براینکه سفارش الهام رو برآورده میکرد در من هم مانند یک مسکن آرام بخش مؤثر بود و این رو من به درستی حس میکردم.
یک شب فاطمه بهم پیام داد که فردا همدیگر رو ببینیم. وقتهایی که فاطمه بیمقدمه چنین درخواستی میکرد یقینا مسئله مهمی پیش آمده بود.
طبق خواست او بعد از اتمام روز کاریم به سمت منزل جدیدش رفتم و بعد از تبریکات و خوش و بشهای روزانه بهم گفت که کامران با مادرش رفتن مسجد پیش حاج مهدوی تا واسطهی ازدواجتون بشه!
من از تعجب دهانم وا مونده بود..
گفتم:
- امکان نداره..!
فاطمه گفت:
- ظاهرا کامران قصدش واسه ازدواج خیلی جدیه..
ولی من حدس میزدم که اون میخواست مطمئن شه که بین من و حاج مهدوی رابطهای وجود نداره!
پرسیدم:
- حاج آقا چه جوابی دادن؟
فاطمه شمارهی حاج مهدوی رو برام رو یک کاغذ نوشت و دستم داد .
گفت:
- حاج آقا گفتن بعد از نماز مغرب و عشا باهاشون تماس بگیری!!
شماره رو در کیفم گذاشتم و به فکر رفتم!!
فکرم خیلی مشغول بود.
وقتی به خونه برگشتم با دلشوره و اضطراب زنگ زدم به حاج مهدوی.
نفسهام یاریم نمیکردن. کی میشد یاد بگیرم که در مقابل این مرد نفس کم نیارم؟
او بعد از چند بوق گوشی رو برداشت.
سلام کردم و با صدایی لرزون خودم رو معرفی کردم.. به گرمی جوابم رو داد و یک راست رفت سر اصل مطلب:
- حتما در جریان هستید که اون جوون با مادرشون اومدن مسجد برای امر خیر؟!
گفتم:
- بله.
- خب؟ اجازه میفرمایید بنده شمارهی تماس یا آدرستون رو خدمت والدهی ایشون بدم جهت آشنایی بیشتر؟
مصمم گفتم:
- خیر حاج آقا. اول اینکه اون آقا آدرس منو داره و دوم اینکه من با ایشون صحبتهامو کردمو جوابم رو میدونن. حالا چرا باز به شما رجوع کردن و هدفشون چیه نمیدونم.
او مکثی کرد و پرسید:
- میتونم دلیلتون رو برای رد ایشون بدونم؟
دوباره نفسهام نامرتب شد...
چی باید میگفتم؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل