eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
161 دنبال‌کننده
925 عکس
600 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‌  خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرف‌هامونو می‌شنید. رو به مهری گفت: - مادرش هستید؟! مهری جواب نداد. خانوم مسن گفت: - خیلی ماهه بخدا.. نور چشممونه تو این مسجد.. خدا حفظش کنه واستون. لبخند قدرشناسانه‌ای به روی پیرزن کردم و اشکم پایین ریخت. مهری خوشش نیومد از دخالت او! شاید اگه پیرزن از من تعریف نمی‌کرد منم خوشم نمیومد! دستم رو گرفت. دست‌هاش حالم رو بد می‌کرد!  گفت: - بیا بریم خونه حرف بزنیم. تو رو به روح آقات قسمت میدم. حرف‌هامو بشنو بعد دیگه نه تو نه من. باشه؟  از اینکه روح آقام رو واسطه قرار داده بود ناراحت شدم. گفتم: - میریم پایگاه. من تو اون خونه پا نمیزارم. به سمت فاطمه رفتم و ازش کلید پایگاه رو گرفتم. او با دیدن حال و روزم و مهری سوالی نپرسید. مهری پشت سر من وارد محوطه‌ی حیاط شد و وارد پایگاه شدیم. چراغ رو روشن کردم و گوشه‌ای نشستم. مهری مقابلم زانو زد. مهری و این کارها؟! مهری و پشیمونی؟! چی‌شده بود که درمقابل من زانو زده بود؟! اصلا چرا حالا؟! با زانو زدن او چه چیزی تغییر می‌کرد؟! بلندش کردم. من کسی نبودم که دلم بخواد به زانو افتادن کسی رو ببینم.حتی اگه اون شخص مهری باشه. اون با فغان و زاری بغلم کرد،  گفت: - از اون شبی که اونطوری با اون حال نفرینم کردی یه خواب خوش به چشمم نیومده. بخدا من نمی‌دونستم تو انقدر خانوم شدی. نمی‌دونستم .. با اکراه از خودم جداش کردم. باورم نمی‌شد که منطقش برای عذرخواهی این باشه! گفتم: - همین؟! پشیمونی چون نمی‌دونستی من عوض شدم؟! یعنی اگه عوض نشده بودم حق داشتی آبروی دختر سید مجتبی رو ببری؟! من به درک!! فکر حیثیت آقام رو نکردی؟ گفت: - بخدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست!  با عصبانیت گفتم: - کتمان نکن مهری.. کتمان نکن.. هیچ طوری نمیتونی این کار کثیفت رو توجیه کنی.. اون زن کی بود که می‌گفت تو رو میشناسه و اصرار داشت مردم رو بکشونه دم خونت تا تو از... (جرأت نکردم دوباره اون لقب رو به زبون برونم) گفتم: - استغفرالله.. تا تو از من براشون بد بگی؟!! - بخدا اینطوری نبوده. از خودش درآورده زنیکه.. من مهری رو خوب می‌شناختم. اون فقط از ترس نفرینم اینجا بود.. وگرنه به هیچ صراطی مستقیم نبود و یقین داشتم اگر تا صبح هم باهاش صحبت کنم خطاشو به گردن نمیگیره و با مظلوم‌نمایی میندازه گردن یکی دیگه. گفتم:آره تو راست میگی.کاش جای حلالیت طلبیدن بهم راستش و میگفتی.چون تا راستش ونگی حلالت نمیکنم. با گریه گفت: - چی بگم؟ چند وقت پیشا اون دوستت که زندگیمونو ریخت به هم چی بود اسمش؟نسیم! اومد دم خونمون. رباب خانومم با دخترش خونمون بود. پرسیدم: - رباب خانوم کیه؟ گفت: - مادر همونی که باهاش دعوات شده. من نمی‌خواستم راش بدم تو.. دوستتو میگم! ولی انقدر پررو بود اومد تو نشست با اون سرو شکلش. پرسید از تو خبر ندارم؟ گفتم نه والا. گفت چجوری خبر نداری دم گوشته هرشب که.. گفتم بسم الله!! کجاست مگه؟! گفت مسجد.. حقیقتش منم جا خوردم گفتم رقی و مسجد؟  اخم کردم.. عذرخواهی کرد: - ببخشید تو رو خدا عادت کردم تو زبونم نمی‌چرخه.. رقیه! بعد جلو اونا هرچی دری وری بود درموردت گفت. گفت هر روز با صدنفری.. پسر پولدارها رو میتیغی.. ببخشید ببخشید.. تن فروشی میکنی تا اموراتت رو بگذرونی.. داغ کردم!!! چشمام کاسه‌ی خون شد! با عصبانیت حرفش رو قطع کردم گفتم: - چییییییی؟؟؟؟ من؟!!!!! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل