#رهاییازشب
#پارت_صدوسوم
از روی تخت پایین اومدم و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم.
حامد و حاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند. فاطمه قبل از طرح هر سوالی از جانب این دو
گفت:
- خانوم قبول نمیکنه تا صبح بستری شه.. میگه خوبم.. درحالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم..
حامد گفت:
- خب لابد خودشون میدونن خوب هستن دیگه.. سخت نگیرید. إن شاءالله فردا میبریمشون اسکن!
حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بیقرار به نظر میرسید. باورم نمیشد به همین راحتی تسبیحی که همیشه در دستان او بود الان در کیف من باشه.
سوار ماشین حامد شدیم.
فاطمه اصرار داشت من به خانهی پدریش برم تا اونجا ازم مراقبت کنه.
اما من میدونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان باقیه و نمیخواستم به هیچ صورتی برای او مزاحمتی ایجاد کنم.
گفتم:
- خوبم.. وخونهی خودم راحتترم.
حاج مهدوی گفت:
- شما در اطرافتون آشنایی، کس و کاری یا احیانا همسایهای ندارید که امروز مراقبتون باشند؟
فاطمه بجای من جواب داد:
- نه حاج آقا ایشون بعد از خدا فقط ما رو دارند.
حاج مهدوی گفت:
- همون خدا کافیست..
به دم آپارتمان رسیدیم. هوا هنوز تاریک بود. فاطمه هم با من پیاده شد.
گفت:
- بزار بیام پیشت بمونم خیالم راحت شه.
برخلاف میلم گفتم:
- من خوبم. تو برو به کارهای عروسیت برس وقت نداری.
حاج مهدوی و حامد هم از ماشین پیاده شدند.
نمیدونستم با چه رویی از اونها تشکر کنم.
ازشون عذرخواهی کردم و یک نگاه مظلومانه به حاج مهدوی انداختم و گفتم:
- شما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید..
حاج مهدوی سرش پایین بود. محجوبانه گفت:
- خواهش میکنم. إن شاءالله خدا عافیت بده..
فاطمه رو در آغوش کشیدم و خداحافظی کردم و وارد آپارتمانم شدم.
تا ساعات گذشته لبریز از حس مرگ بودم. ولی الان بهترین احساسات عالم در من جمع شده بود. حاج مهدوی بالاخره با من حرف زد. از خودش گفت. دیگه با نفرت به من نگاه نمیکرد. او منو دلداری داد..
تسبیح سبز رنگ رو از کیفم در آوردم و به سینهم فشردم:
- ممنونم ازت الهاااام...
نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم از ظهر گذشته بود. از دیشب تا به اون لحظه به اندازهی ده سال خاطره داشتم.
خاطرات تلخ و هولناکی که بخاطرش تب کردم و اتفاقی شیرین و رویایی که جراحت روحم را کمی التیام بخشید.
فاطمه بهم زنگ زد.
نگرانم بود.
پرسید:
- داروهاتو خوردی؟! شوخی نگیری تبت رو.
تنم هنوز داغ بود و سرم درد میکرد ولی روحم آرام بود. گفتم:
- خوبم نگرانم نباش.
او هنوز نگران بود. پرسید:
- دیگه گریه نکردی که؟؟
خندیدم:
- نه
گفت:
- قول بده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی وقول بده اگه دیدی حالت داره بد میشه به یکی از همسایههات خبر بدی..
دلم گرفت.
گفتم:
- همسایههای من مدتیه برعلیه من شدن. اونا از خداشونه من نباشم.
فاطمه گفت:
- این حرفو نزن. واسه چی باید این آرزوشون باشه؟! اصلا چرا باید برعلیهت بشن؟
دستم رو لای موهام بردم و جمجمهم رو فشار دادم.
- نمیدونم!! خودم هم گیج شدم.. از وقتی توبه کردم همه چی ریخته به هم. عالمو آدم برعلیهم شدن جز تو..
فاطمه سکوت کرد. فکر کردم قطع شده..
پرسیدم:
- هنوز پشت خطی؟
گفت:
- ببینم همسایههات قبلاً رابطشون باهات چطوری بود؟!
گفتم:
- رابطهای با هیچ کدومشون نداشتم. البته سالهای اول همسایهی واحد اول یک پیرمرد پیرزن بودن که با اونها خیلی خوب بودم ولی اونا رفتن تبریز.. اینم بگم من اصلاً هیچ وقت خونه نبودم که بخوام کسی رو بشناسم! آدرس خونمم فقط نسیم داشت که اونم سالی چندبار بیشتر نمیاومد.
فاطمه گفت:
- بنظرت یه کم عجیب نیس؟ چرا همه دارن یهو باهات چپ میفتن؟! همسایههات که میگی بهت شناختی هم ندارن پس چرا باید برعلیهت شن؟
برای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کارهش رو تعریف کردم و گفتم:
- من خیلی وقته که متوجه این جریان عجیب شدم و فکر میکنم جوابشم میدونم..
فاطمه با تردید گفت:
- یعنی بنظرت کار کامرانه؟
گفتم:
- نه مطمئنم کار مسعود یا نسیمه. مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه به کار قبلم برنگردم نمیزاره راحت و با آبرو تو محل زندگی کنم. همون موقع هم یکی از همسایهها دیدش و اون به عمد برام بوسه فرستاد که منو خراب جلوه بده.
فاطمه با ناراحتی گفت:
- الله اکبر.. یعنی دنبالت میکردن تا مسجد؟!
گفتم:
- آره
فاطمه آهی کشید:
- چی بگم والله. خدا عاقبت ما رو با این قوم الظامین بخیر بگذرونه. پس حالا که این شک رو داری نباید بیکار بشینی. باید اعتماد همسایهها و مسجدیها رو به خودت جلب کنی
با تعجب گفتم:
- چرا باید همچین کاری کنم؟! بزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن. برای چی باید خودمو بهشون اثبات کنم؟ مهم خداست!!
فاطمه با مهربانی گفت:
- حرفت درست ولی به هرحال اونجا خونته.. باید برای آرامش و امنیت خودتم که شده یه حرکتی کنی..
نجوا کردم:
- چشم آبجی..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل