eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
924 عکس
596 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/16843025167705
مشاهده در ایتا
دانلود
به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم. حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت: - امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید. فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایه‌ها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقه‌ی همسایه‌های شاکی رو برام اس‌ام‌اس کنید. نمی‌دونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم. گفتم: - إن شاءالله خدا حفظتون کنه حاج آقا.. حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست! او پکر بود.. لحنش متغیر شد. علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود. شاید او فکر می‌کرد من خیلی بی‌رحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم. کامران مردی که من از خدا می‌خواستم نبود.. همونطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم. همونقدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق و حقیقت دعوت کنه. بی آنکه نگاهم کنه گفت: - در امان خدا.. صبر کرد تا داخل ساختمون برم. پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم. افسوس باران بند اومده بود!! اون شب تا صبح خواب به چشمام نیومد. مدت‌ها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دونه‌های تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک.. دونه‌های تسبیح همه پیدا شدن جز یکی! هرچی گشتم و هرچی دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم. وقتی ساعت به هفت رسید گوشه‌ی پنجره‌ی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم. هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته!  نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خونه توقف کرد. دست و پام رو گم کردم و عقب‌تر رفتم. او تنها نبود. مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود. حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد. به سمت در دویدم و از پشت در گوش‌هام رو تیز کردم. صداهای نامفهموم و آهسته‌ای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد. با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بی‌رحمی بنظر می‌رسید. می‌ترسیدم همان حرف‌هایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره. دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و در بسته شد. دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدن و راه افتادن. گوشی رو برداشتم و شماره‌ی حاج مهدوی رو گرفتم. صدای آرامش بخشش آرومم کرد. - سلام علیکم و رحمت الله.. گمون کردم باید خواب باشید.. با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم:  - حاج آقا چی‌شد؟ صحبت کردید؟! من از دیشب خواب ندارم! او با مهربانی گفت: - راحت بخوابید سیده خانوم. با کلافگی پرسیدم: - تا نفهمم چی‌شده نمیتونم حاج آقا.. حاج مهدوی گفت: - یک سری صحبت‌های مردونه کردیم. ایشون تا حد زیادی توجیه شدن. إن شاءالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه، شکایتشون رو پس میگیرن! نگران نباشید. من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عده‌ای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر.. تو دلم گفتم: - آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکین ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم.. حساب تک تکشون رو خواهم رسید.. چه کسانی ک باعث این تهمت‌ها شدن و چه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردن!! حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟؟!!!!  گفت: - سیده خانوم.. همه‌ی ما دچار قضاوت میشیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر.. همه‌مون ممکنه خطا کنیم. این بنده‌ی خدا، هم خودش هم خانومش بیمارن.. برد اصلی رو شما می‌کنید اگه جای نفرین و کینه دعاشون کنید. دعایی که در حق دیگرون می‌کنید بازتابش برمی‌گرده به خودتون. او از سکوتم فهمید که در چه حالیم. دوباره گفت: - برای من حقیر هم دعا بفرمایید.. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: - اونی که محتاج دعای شماست منم. - شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه إن شاءالله.. باز در سکوت، کلماتش رو روی طاقچه‌ی ذهنم چیدم. او در میان افکارم خداحافظی کرد.. سرو صورتم انقدر متورم و کبود بود که تا چند روز از خونه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم. این چند روز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی و چفیه‌ای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد.. فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد. برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم.. او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد. با تعجب پرسیدم: - چرا براش گریه میکنی؟! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل