eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی به صورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد. دست و پاهام رو گم کردم. حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شماره‌ی منو از حاج آقا احمدی گرفته! او اطلاعات شخصی منو می‌خواست و من با اکراه و بی‌میلی پاسخ می‌دادم. چون نمی‌تونستم به هیچ مردی فکر کنم. لحظه‌ای به خودم تلنگر زدم که پس چی‌شد اون حرف‌هات؟!! مگه نمی‌گفتی فقط یک مرد مؤمن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگه‌ست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها و حدیث‌هایی که درموردت شنیده هرگز آبرو و اعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست. انقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمی‌شدم اون خانوم چی میگه. ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد. - پسر بنده روحانی هستند. سی و یک سالشونه و قبلا هم یکبار ازدواج کردن... دیگه گوش‌هام چیزی نمی‌شنید.. نیازی هم به شنیدن نبود.. تا همینجای صحبتهاش کافی بود  تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمی‌کردم! حتی زبانم در دهانم نمی‌چرخید تا چیزی بگم.. او حرف‌هاش تموم شده بود و منتظر پاسخی از سوی من بود. سکوتم انقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده. نفس زنان و با لکنت گفتم: - مممننننن... او هم فهمید که زبانم بند اومده.  محترمانه عذرخواهی کرد و گفت: - عجله نکن دخترم. میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه. شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد. بهتره خوب فکرهاتون رو کنید. من إن شاءالله عصر زنگ میزنم. هرچی قسمت باشه همون خیره إن شاءالله. در دلم یک نفر فریاد میزد: - کدوم فکر؟؟ من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم. من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاص‌تره!! اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من. اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من!  او خداحافظی کرد و من عین احمق‌ها پشت تلفن خشکم زد. حتی نتونستم با او خداحافظی کنم. هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم. این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود. از شوق سر از پا نمی‌شناختم. خنده و گریه‌م باهم ادغام شده بود.. عین دیوونه‌ها به این سر و اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم. دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد. اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بی‌ادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟ در میان حالات جنون آمیزم فاطمه زنگ زد. نفس زنان گوشی رو برداشتم. او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید: - رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟  من من کنان و نفس زنان گفتم: - فاطمه.. دارممم میمیرم.. دعا کن تا بعدازظهر زنده بمونم!  او نگران‌تر شد.  پرسید: - چیشده؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام می‌برمت دکتر... حرفش رو قطع کردم. با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم: - فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه.. فاطمه.. منننن.. بگو من.. خوابم یا بیدار؟ استرس من به جان او هم افتاد.. با هیجان گفت: - معلومه که بیداری.. جونم رو به لب رسوندی بگو چی‌شده؟  با اشک و شادی گفتم: - ازم.. ازم..خواستگاری کرد.. فاطمه در حال سکته بود. با من من گفت: - ک..کی؟؟؟ نفسم رو بیرون دادم: - حااااج مهدددوی... او هم به لکنت افتاد: - خخوو..خووودش؟؟ - نه...مادرش!! او با شوق و ناباوری می‌خندید.. و من درمیان خنده‌های او تکرار میکردم. اگه من خواب باشم چی؟؟! انقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه!  او گفت: - باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم. میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده.. باهم پشت تلفن گریه کردیم.. خندیدیم.. ذوق کردیم.. حتی ترسیدیم.. تا عصر دل توی دلم نبود.. نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری! فقط روی سجاده‌م سجده‌ی شکر بجا میاوردم و اشک شوق می‌ریختم. نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد.. باز همان شماره بود.. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی‌ادبی نکنم. تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل