eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
924 عکس
596 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/16843025167705
مشاهده در ایتا
دانلود
یک چیزی در قلبم تکون خورد.. مو بر اندامم سیخ شد.. این مرد واقعا انسان بود؟؟!!!! گفتم: - آبروتون چی حاج آقا؟؟ یادتون رفته چه حرف و حدیثی تو مسجد برای من و شما درست کردن؟ بنظرتون با این... هنوز هم باورم نمیشد که روزی موفق به وصلت با او بشم نمی‌تونستم اون کلمه رو به زبون بیارم. گفتم: - بنظرتون با این کار، شما به شایعات چند وقت پیش دامن نمی‌زنید؟! او نفس عمیقی کشید و با مهربونی گفت: - قطعا در این راه خیلی مشکلات در پیش رو داریم.. ولی هر کار مقدسی تبعات و پستی بلندی‌های خودش رو داره.. شما اگر بردبار و شکیبا باشید من با این بادها نمی‌لرزم.. او با لبخند اطمینان بخشی انگشت اشاره‌ش رو بالا آورد و دوباره تکرار کرد: - همون که گفتم.. فقط رضایت خدا.. خندیدم. با خودم گفتم بیخود نیست که عاشقت شدم.. تو واقعا از جنس نوری!!! حالا راحت‌تر می‌تونستم ازش سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم.  هرچند باز هم داشتم جون میکندم تا اون سوال از زبونم خارج بشه.. پرسیدم: - حاج آقا.. جواب یک سوال خیلی برام مهمه.. ولی نمیدونم پرسیدنش درسته یا نه.. او نگاهی زیبا و آرامش بخش به روم انداخت و گفت: - البته.. این جلسه برای پرسیدن همین سوال‌هاست.. هر سوالی که براتون مهمه از من بپرسید.  آب دهانم رو قورت دادم. کاش یکی برام یک لیوان آب میاورد. نفسم بالا نمی‌اومد.. دنبال مناسب‌ترین کلمات می‌گشتم تا به غرورم برنخوره. بالاخره گفتم: - شما برای رضای خدا به خواستگاری من اومدید یا رضایت خودتون هم دخیل بود؟؟! او صورتش سرخ شد. با لبخندی محجوب این پا و اون پا کرد و عرق روی پیشونیش رو دوباره پاک کرد.. از دیدن حالش ناخواسته لبخند به لبم اومد.. او میان شرم و خنده گفت: - از اون سوال‌های نفسگیر بودااا.. نمی‌تونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم.. در لا به لای خنده‌های محجوبانه و معصومانه‌ی او جوابم رو گرفتم. او از جا بلند شد و گفت: - اگر اجازه بدید بعدا پاسخ این سوالتون رو بدم.. من هم با صورتی سرخ از شرم و خنده ایستادم و خیره به نگاه خندانش گفتم: - حتما براش یک جواب پیدا کنید و من رو از افکار مزاحم نجات بدید.. او به نشانه‌ی اطاعت دستش رو روی چشمش گذاشت و به سمت در رفت.  می‌خواست از در بیرون بره که لحظه‌ای تأمل کرد و به سمتم چرخید.. با شرم به چشمانم زل زد و با نگاهی پر معنا لبخندی عاشقونه به صورتم تقدیم کرد. در زیر نگاهش داشتم ذوب می‌شدم که نجوا کنان گفت: - همون که گفتم.. رضایت خدا رضایت منم هست.. این جواب سوالم بود!! از اتاق بیرون رفت و من همونجا ولو شدم.. اون شب پس از رفتن اونها، من مثل شب پیش خندیدم و گریه کردم. اون شب من با عطر گل‌های روی میز تب کردم. و اون شب من به بوییدن دستمال اکتفا نمی‌کردم و روی نقطه نقطه‌ی اون بوسه میزدم. بقول حافظ چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی... با اینکه حاج کمیل بهم اطمینان داده بود که احساسی بهم داره ولی من باز می‌ترسیدم. عشق من به او انقدر زیاد بود که مدام ترس از دست دادنش رو داشتم و از وقتی که او به من نزدیک‌تر شد این احساس چندبرابر شد!! چند روز بعد من و حاج کمیل کنار هم نشسته بودیم و منتظر بودیم تا با خطبه‌ی عقد محرم هم بشیم! ولی من باز می‌ترسیدم!! او اینجا کنار من نشسته بود ولی باز می‌پنداشتم که او برای من یک رویای دوره..  در اون لحظات به این فکر می‌کردم که آیا من هرگز دست‌های او رو لمس میکنم یا نه؟!! آیا او بدون شرم و خجالت به چشم‌های من خیره میشه یا نه؟! و حتی این اضطراب به جانم افتاد که او اصلا‌ عشق بازی میدونه یا خیر؟! خطبه جاری شد و من با اجازه‌ی پدرومادرم بله گفتم.. چون می‌دونستم که اونها هم ‌اینک کنار من ایستاده‌اند.. و در تصورات خودم آقام رو می‌دیدم که دعای خیرش رو بدرقه‌ی راهم میکند و بوسه‌ای جانانه بر پیشانیم مینشاند..  وقتی حاج کمیل دستش رو مقابل دستم گرفت تا حلقه‌ی زیبای نامزدی رو به دستم بندازه هنوز در ناباوری بودم!! من لمس زیبای نور رو در زمان اتصال انگشت‌های او به روی دستانم حس کردم. و همزمان با فرو ریختن قلبم زیر لب نجوا کردم: - ممنونتم خداااا... ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل