#رهاییازشب
#پارت_صدوسیوهشتم
باهم خندیدیم.
میان خنده، گردنش رو عاشقونه کج کرد و با آهی مستانه گفت:
- شما در این یکسال خوب با دل و روح من بازی کردی.. من بعد از آشنا شدن با شما تازه نیروی خشمم رو کشف کردم.. قبل از اون زیاد به کارم نمیاومد.
این حرف او معنیش چی بود؟! او داشت از من تعریف میکرد یا گله!!؟؟
سرم رو پایین انداختم و در فکر رفتم.
صورتم رو بالا گرفت با مهربونی نجوا کرد:
- چیشد؟؟
بغضم رو قورت دادم:
- از کنایهی شما دلم گرفت. نفهمیدم در این یکسال از من عصبانی بودید یا ...
او خندید. از همان خندههای زیبا و خاص خودش!!
- چطور نفهمیدید که مقصودم چی بود رقیه سادات خانووم؟؟ شما از اون روز منو به نوعی درگیر خودت کردی!! ما هم مدام با خودمون کلنجار میرفتیم که یک وقت خدای نکرده اتفاقی برای این دلمون نیفته!
هرچند از پیشترها یک اتفاقهایی افتاده بود ولی هنوز گرفتار نشده بودیم!
من عاشق این لحظه بودم!! در این لحظه پاسخ خیلی از سوالاتم رو میتونستم بگیرم.
پرسیدم:
- حاج آقا خواهش میکنم راستش رو بگید.. گولم نزنید.. شما.. شما واقعا به من علاقهمند بودید؟
او درحالیکه میخندید ضربهی آهستهای به پیشانی زد و گفت:
- نخیییر.. گرفتار شدیم!
بعد دستم رو که هنوز در دستش بود فشرد و همانجا کنار در مقابل خودش نشاند.
گفت:
- فکر کنم با این وضعی که شما در پیش گرفتی ما باید تا صبح در محضرتون باشیم برای پاسخگویی سوالاتتون
من نگاه معصومانهای کردم و گفتم:
- خواهش میکنم حاج آقا.. امشب منو با این حال تنها نزارید.. برام حرف بزنید.. من تشنهی شنیدنم..
در این یکسال فقط خدا میدونه من چی کشیدم و بس! و از زمانیکه شما قسمتم شدید یک اضطراب عجیب همراهمه.. اون اضطراب اینه که نکنه شما بخاطر رضای خدا با من محرم شدید؟؟ من از این بابت نگرانم. چون خودم رو لایق شما نمیدونم.
او نگاهم کرد. در عمق نگاهش حرفها بود.
گفت:
- چرا شما اینطوری فکر میکنی؟! چرا قیمت خودت رو در حضور من پایین میاری رقیه سادات خانوم؟؟! وقتی میگم رضای خداوند رضای منم هست این یعنی چی؟؟!! شما در نظر من هم خیلی عزیزی هم خیلی ارزشمند.
سرم رو پایین انداختم تا اشکم رو نبینه.
او آهسته گفت:
- من تا هروقت بخواین میمونم و به سوالاتتون جواب میدم. خوبه؟؟
همونطور که سرم پایین بود چندبار تکونش دادم.
به گمونم او فهمید که در چشمام چه خبره. چون آهی عمیق کشید و گفت:
- بزارید حجت رو تموم کنم. من در زندگیم دوبار عاشق شدم! یکبار در کودکی و یک بار هفت سال و نیم پیش!!
سرم رو بالا گرفتم و با دهانی نیمه باز چشم به لبهاش دوختم.
او گفت:
- من هیچ وقت نتونستم رقیه سادات رو فراموش کنم. حتی قصهی اون کودک رو برای الهام خاتون هم تعریف کرده بودم و بارها به ایشون میگفتم آرزو دارم از حال و روز اون دختر خانم با خبر بشم.
با ناباوری سرم رو آهسته به اطراف چرخوندم.
وقتی اون شب توی ماشین فهمیدم شما کی هستی خیلی منقلب شدم.
پرسیدم:
- شما از کجا فهمیدید من همون دخترم؟
او دوباره سر کج کرد و با اندوه گفت:
- از اسم و فامیل پدرتون.. یادت نمیاد؟ گفتی.. شاید آقام رو بشناسید.. آسید مجتبی حسینی..
اون وقت تازه فهمیدم چقدر دنیا کوچیکه!!
و حتی کمی که دقت کردم فهمیدم چرا هیچ وقت از یاد من نرفتید و همیشه فهمیدن سرنوشتتون برام مهم بود! قربون اون خدایی برم که از مدتها پیش مراقب شما بوده و چنین مسیری برای بازیابی و هدایت پیش روی زندگی هر دو نفرمون قرار داده.
اسم این تحلیل حاج کمیل رو من و فاطمه مدتها بود آغوش خدا نامیده بودیم. خدا برای برگردوندن من به آغوشش منو در آستانهی سی سالگی دوباره به اون مسجد برگردوند. منو دلباختهی مردی کرد که به خواست و ارادهی خودش سالیان سال از خاطرم محو شده بود. و به واسطهی اون احساس از منجلابی که درونش غوطهور بودم نجات داد.
با حرکت سر حرفهای او را تایید کردم و گفتم:
- خداروشکر میکنم. من واقعا با اون همه غفلت لیاقت این پاداش رو نداشتم. یقین دارم دعای خیر پدرومادرم نجاتم داد حاج آقا
او اخم شیرینی کرد و گفت:
- حواسم هست که سه بار بهم گفتید حاج آقا ها..
خندیدم:
- ببخشید..باید تمرین کنم.
پرسید:
- خب سوال بعدی؟
گفتم:
- سوال که زیاده ولی اجازه بدید یه کم با این جوابتون خلوت کنم و آروم بگیرم!
او داشت بلند میشد که شانههاش رو گرفتم!
- کجا حاج..کمیل؟
با شیطنت گفت:
- مزاحم خلوتتون نمیشم!
با التماس گفتم:
- منظورم این نبود! تنهام نزارید حاج..کمیل
او لبخند زد و دوباره با شیطنت گفت:
- گفتم که گرفتار شدیم..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل