eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متأثر شد.  با تعجب پرسیدم: - چرا براش گریه میکنی؟! او خنده‌ی تلخی کرد و گفت: - دلم برای کامران‌های سرزمینم میسوزه.. انسان‌هایی که سرشتشون پاکه ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند.. بعد دستم رو گرفت و گفت: - سرنمازهات برای عاقبت بخیری و هدایت کامران دعا کن. در فکر رفتم.. سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟! از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبی‌های او تا چهل شب براش دو رکعت نماز حاجت بخونم و دعا کنم او هم مثل من طعم شیرین بندگی رو بچشه! چند روزی گذشت و من با صورتی که کبودی‌هاش به سبزی میزد مجبور شدم به محل کارم برگردم. به موزه‌ی شهدا رفتم و طبق عادت باهاشون خلوت کردم. در این چند روز دلم غوغا بود. از اون شب به این سمت، به نوعی شعور رسیده بودم که قبلا تجربه‌اش نکرده بودم. تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه و تحلیل می‌کردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. بدترین اتفاق‌ها و بی‌آبرویی‌ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود و این واقعا امید منو ناامید میکرد. در دلم غم دنیا خونه داشت. و تنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می‌داد. دیگه روم نمی‌شد حاج مهدوی رو ببینم. ولی دلم می‌خواست دورا دور صداش رو بشنوم. دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم. تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا می‌کردم یا صوتش رو می‌شنیدم. یک شب وقتی از مسجد به خونه برمی‌گشتم. به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم. او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد. من با دیدن این مرد حالم بد میشد. این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم و قصد نداشتم بهش سلام کنم. او خودش پیش قدم شد و سلام کرد. با اکراه جوابش رو دادم. یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربونی گفت: - خدمت شما.. معنی کارش رو نمی‌فهمیدم. شاید به نوعی می‌خواست ازم دلجویی کنه.. گفتم: - متشکرم.  کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه. گفت: - تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی.. میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟! نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم و سرم رو پایین انداختم. گفتم: - من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم. سلام برسونید.  داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که گفت: - اگر کم و کثری داشتی من در خدمتم. بدون اینکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم. نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق و سنگدل بود و چه حالا که سعی می‌کرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم. سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت‌تر میشد. چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم. حاج احمدی در محله‌ی قدیمی برام خونه‌ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه‌ی اون خونه یکماه باقی مونده بود و من لحظه شماری می‌کردم زودتر از این ساختمون و آدم‌هاش فرار کنم. هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم. دلم می‌خواست جایی برم که هیچ کس از گذشته‌ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم. روزهای سپری شده روزهای سخت و مأیوس کننده‌ای بود. دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن می‌خواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ‌تر شده بود.. دلم یک سبد پر از استشمام عطر حاج مهدوی رو می‌خواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم می‌گریختم.. و احساس می‌کردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره! شب جمعه دلم گرفته بود. طبق روال این مدت برای پدر و مادرم و الهام و باقی اموات نماز خوندم و خیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم. خواب خونه‌ی پدریم رو دیدم. من و علی و محمد گوشه‌ای نشسته بودیم. اونها هنوز در شکل و شمایل بچگی‌هاشون بودن ولی من سی ساله بودم! یک دفعه در خونه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت و مرغ و میوه وارد شد. به سمتش دویدم و با خوشحالی و تعجب پرسیدم: - آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟! آقام با شادمانی گفت: - امشب مهمون داریم.. از خواب بیدارشدم. در دلم شور خاصی جریان داشت. حس خوبی به این خواب داشتم. اذان می‌گفتن. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم. همان روز شماره‌ای ناشناس باهام تماس گرفت. با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم. صدای بم زنانه‌ای سلام کرد. از طریقه‌ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم. او بعد از مقدمه چینی گفت: - برای امر خیر مزاحم شدم!! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل