eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‌مادر کامران دستم رو گرفت: - میشه لطف کنید آدرستون رو برام بنویسید؟ فکر میکنم موضوع خیلی مهمتر از اینها باشه که با یک نه ساده بشه از زیرش در رفت.. دیگه نوبت من بود که حرفی بزنم. گفتم: - من واقعا شرمنده‌ی شما هستم خانوم معظمی.. راستش من قصد ازدواج ندارم! إن‌شاءالله آقا کامران خوشبخت بشن. با اجازتون من دیرم شده.. نگاهی پنهانی به حاج مهدوی کردم. این زن چرا در حضور او با من حرف میزد؟! با خودش نمی‌گفت که حاج مهدوی چه فکری درمورد من میکنه؟ حاج مهدوی سرش پایین بود و به گمان من علاقه‌ای به دیدن و شنیدن این صحبت‌ها نداشت.  اگر درمقابل این زن کرنش نشون نمی‌دادم او همچنان در مقابل حاج مهدوی با من درباره‌ی کامران حرف میزد و من واقعا دلم نمی‌خواست حاج مهدوی به جزئیات رابطه‌ی ما پی ببره.. او رو کشیدم کنار..  آهسته و متین گفتم: - خانوم معظمی.. باور کنید اصرار شما فقط منو شرمنده‌م میکنه ولی چیزی رو تغییر نمیده.. خداروشکر که کامران مادری داره که پیگیر سرنوشت و احوالاتشه ولی باور کنید من برای رد ایشون دلایل موجهی دارم که نمیتونم به شما بگم اما خودش میدونه.. او حرفم رو قطع کرد.. با استیصال گفت: - ببین عزیزم من دنبال این نیستم که الا و بلا از شما جواب مثبت بگیرم من فقط نگران پسرم هستم.. احتیاج به کمک دارم.. میخوام بدونم چی اونو انقدر بهم ریخته.. کامران من یک پسر شوخ و پرسروصدا بود ولی الان مثل یک مجسمه چپیده گوشه‌ی اتاقش یک هندزفری هم تو گوشش به یک نقطه خیره شده! به من حق بده نگرانش باشم! دلم برای کامران سوخت! کامران پسری دوست داشتنی و خاص بود که واقعا حقش اینهمه آزار و بی‌اعتمادی نبود.. لعنت به من که سال‌ها با اینکه می‌دونستم کارم درست نیست ولی دست از این کار برنداشتم.. و ایمان دارم کامران سزای اعمالم بود تا با دیدنش وجدانم درد بگیره. با ناراحتی گفتم: - من چیکار میتونم براتون بکنم؟ او از کیفش یک کاغذ و خودکار در آورد و مقابلم گرفت: - بی‌زحمت آدرس و شماره تلفنتو برام یادداشت کن تا یک روز باهم قرار ملاقات بزاریم.. اونم تنها.. شاید شما بتونی کمکم کنی پسرم رو آروم کنم. نگاهی به حاج مهدوی و فاطمه انداختم که حالا حامد هم بهشون اضافه شده بود و باهم چند قدم اونطرف‌تر حرف میزدن! باید با یکی مشورت میکردم ولی اینجا و در این لحظه که خودکار و کاغذ انتظارم رو می‌کشید کار درستی نبود.  با اکراه کاغذ و قلم رو گرفتم و آدرس و شماره تلفنم رو نوشتم. قبل از اینکه کاغذ رو به او برگردونم با اضطراب گفتم: - ازتون عاجزانه خواهش میکنم که شماره و آدرس منو به کسی ندید.. مخصوصا کامران.. او با اطمینان بخش‌ترین لحن گفت: - حتما همینطوره.. خیالت راحت عزیزم.. وقتی کاغذ رو ازم گرفت با لحن امیدوارانه‌ای گفت: - امیدوارم صاحب اسم مسجد حوائج قلبیت رو برآورده بخیر کنه.. نگاهی به سر در مسجد کردم. نمیدونم من فراموشی گرفته بودم یا تا به حال اسم مسجد محله‌ام رو نمی‌دونستم! مسجدصاحب‌الزمان.. وقتی خانوم معظمی رفت، به نزد حاج مهدوی و فاطمه رفتم.. به حامد سلام کردم و رو به حاج مهدوی پرسیدم: - حاج آقا عذرمیخوام. ایشون اینهمه راه اومده بودن اینجا برای چی؟ مگه شما قبلا پاسخ بنده رو خدمتشون نرسونده بودید؟ حاج مهدوی تسبیح به دست از فاطمه و حامد چند قدمی فاصله گرفت و من رو به دنبال خودش کشوند. آهسته و شمرده گفت: - چرا، بنده به ایشون پاسخ شما رو رسوندم ولی خب ایشون مادره دیگه.. نگران پسرش بود. ایستاد! با لحنی خاط و کنایه آمیز گفت: - شما چه کردید با دل این جوون سیده خانوم؟! سرخ شدم. سفید شدم.. سیاه شدم.. رنگین کمون شرمندگی شدم از این خطاب.. تمام وجودم فریاد شد: چه خبر دارید از دل من که مردی چون شما چه کرده با او..؟ خودش رنگ و رومو دید و فهمید چقدر از کلامش شرمسار شدم.. وقتی او این رو به من گفت بیشتر به این واقعیت پی می‌بردم که واقعا لیاقت چنین مردی رو ندارم.. مردی که هیچگاه از روی عمد با دل نامحرمی بازی نکرده بود.. اما من با نامحرم‌ها بیرون رفتم.. شام خوردم.. حرف زدم.. خندیدم.. دلبری کردم.. و الان پشیمونم!! فقط همین! این پشیمونی خوبه به شرطی که از خدا متوقع نباشم حاج مهدوی یا هر مرد مؤمن دیگری رو قسمتم کنه.. من لیاقت یک انسان مؤمن و پاک رو ندارم. حاج مهدوی دست افکارم رو از ذهن و روحم گرفت و بیرون کشید. - مزاح بود جسارتا.. ولی شاید بهتر باشه کمی بیشتر به تصمیمتون فکر کنید. او هم می‌دونست که من لایق یک مرد معمولی‌ام! او هم فکر می‌کرد کبوتر با کبوتر باز با باز. می‌خواست از دست من خلاص بشه! از دست دردسرها و مزاحمت‌هایی که من براش در مسجد و بیرون مسجد بوجود آورده بودم.. نجوا کردم: - حق دارید... شنید! نگاه دستپاچه‌ای بهم کرد و پرسید: - بله؟؟ ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل