#رهاییازشب
#پارت_صدوششم
اوایل مهر بود.
یک روز از سرکار برمیگشتم. به سر کوچه که رسیدم ماشین کامران رو دیدم. بدنم شروع کرد به لرزیدن. خودم رو به ندیدن زدم و قصد ورود به کوچه رو کردم که از ماشین پیاده شد و صدام کرد. ترجیح دادم جوابشو ندم. دنبالم اومد و مقابلم ایستاد. صورتم رو به سمت دیگر چرخوندم .
او دستهاش رو داخل جیبش انداخته بود و از پشت عینک سیاهش نگاهم میکرد..
گفت:
- باهات حرف دارم.
گفتم:
- من حرفی با کسی ندارم. مزاحم نشو.
خواستم از کنارش رد بشم که چادرم رو کشید.
به سمتش برگشتم و درحالیکه اطرافمو نگاه میکردم گفتم:
- چیکار میکنی؟ خجالت بکش. من اینجا آبرو دارم.
پوزخند زد:
- هه!! سوار شو اگه خیلی آبروت واست مهمه وگرنه به علی قسم واست تو این محل آبرو نمیزارم.
عصبانیت از لحنش میبارید. باید چیکار میکردم؟؟
گفت:
- فقط پنج دقیقه بیا و جواب یک سوالمو بده بعدم به سلامت!!!
آب دهانم رو قورت دادم. مردم نگاهمون میکردن.
گفتم:
- همینجا بگو من سوار ماشینت نمیشم.
چقدر خشمگین بود.
- میترسی بلایی سرت بیارم؟! خیالت راحت!
میشینی تو ماشین یا داد بزنم همه بفهمن کارم باهات چیه؟
چارهای نداشتم. سوار ماشینش شدم. او هم به دنبال من سوار شد و با سرعت زیاد حرکت کرد. گفتم:
- کجا داریم میریم. قرار بود واسه پنج دقیقه حرف بزنی بری..
جوابم رو نمیداد. ترسیدم. نکنه میخواست بلایی سرم بیاره. دستم رو داخل کیفم کردم و تسبیح رو فشار دادم.
- خدایااا خودم رو سپردم دستت..
داد زدم:
- نگه دار.. منو کجا میبری!؟
گفت:
- یه جایی که راحت بتونم سرت داد بکشم.. هرچی دهنمه بهت بگم.. بعد میتونی گورتو واسه همیشه گم کنی..
همهی این رفتارها نشون میداد که کامران پی به اون راز برده! و البته شاید با چاشنی بیشتر و دروغ بیشتر!
صدای ضبطش رو زیاد کرد. یک موسیقی درباب خیانت و بیوفایی پخش میشد.
سکوت کردم و زیر لب دعا خوندم.
نمیدونم چقدر گذشت. رسیدیم به یک جادهی خاکی در اطراف تهران..
نفسهام به شمارش افتاده بود. فرمونش رو کج کرد و وارد جادهی خاکی شد. گفت:
- پیاده شو.
اشکهام نزدیک بود پایین بریزه ولی اجازه ندادم. نمیخواستم از خودم نقطه ضعفی نشون بدم.
خودش زودتر از من پیاده شد و به سمت در عقب، جایی که من نشسته بودم اومد و در رو باز کرد.
با لحن طعنه واری خطابم کرد:
- پیاده شید رقیه ساداااات خانووووم...
فکم میلرزید. اگر لب وا میکردم اشکم پایین میریخت.
صورتم رو ازش برگردوندم.
گفت:
- خیلی خب اگه دوست نداری پیاده شی نشو..
بریم سراغ پنج دقیقهمون..
مکثی کرد و پرسید:
- چراااا؟؟
هنوز ساکت بودم.
با صدای بلندتری فریاد زد:
- پرسیدددم چرا؟
ترسیدم.
لعنتی! اشکم در اومد.
حالا اون هم صداش میلرزید. نمیدونم شاید از شدت عصبانیت. شاید هم مثل من گلوش رو بغض میسوزوند.
روبهروی صندلیم نشست و در ماشین رو گرفت تا تعادلش به هم نخوره.
گفت:
- فکر میکردم با باقی دخترهایی که دیدم فرق داری!! تو چطوری انقدر قشنگ بازی میکنی؟ هیچکی نتونسته بود منو دور بزنه هیچکی..
گفتم:
- من بهت گفته بودم که نمیخوام باهات باشم.. بهت گفته بودم خسته شدم از این کار. پس دیگه این بازیا واسه چیه؟ اگه قصدم فریبت بود اون ساک رو بهت برنمیگردوندم.
پوزخندی زد:
- اونم جزو بازیهات بود.. خبر دارم.
سرم رو به طرفش چرخوندم و با عصبانیت گفتم:
- کدوم بازی؟!!! اصلا این کار چه سودی داشت برام؟
داد زد:
- چه سودی داشت؟؟ معلومه خواستی دیوونهترم کنی.. گفتی تا وقتی محرم هم نشیم نمیخوام باهات باشم! واقعا که خیلی زرنگی!! پیش خودت گفتی این که خر شده حالا بزار یه مهریه و یه شیربهایی هم ازش به جیب بزنیم بعدم الفرار...
دستم رو مشت کردم. با حرص گفتم:
- اینا رو خودت تنهایی فهمیدی یا کسی هم کمکت کرده؟؟ برو به اون بیشرفی که این خزعبلاتو تو گوشت پر کرده تا از من انتقام بگیره بگو بره به درررک!! و تو آقای محترم!!!
تو که ادعات میشه خیلی زرنگی و هیشکی دورت نزده پس چرا خام حرفهای اون خدانشناس شدی؟!
او بلند شد و با لگد لختی خاک به گوشهای پرتاب کرد و گفت:
- همتون آشغالید..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل