eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
924 عکس
596 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/16843025167705
مشاهده در ایتا
دانلود
دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس و شکننده شده بودم. درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسئول بودم. از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد. من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه. من این روزها رو گذرونده بودم. من با این احساس‌ها و انفعالات آشنایی داشتم. خوب می‌فهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده. یقین داشتم او داره زجر میکشه. چون نسیم بلد نبود بی‌خودی گریه کنه. با خدا معامله کردم "من به نسیم اعتماد میکنم بخاطر رضای خاطر تو و جدم.. تو هم از من مراقبت کن" نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم: - نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.. ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم.. با کلافگی و صدای تو دماغی گفت: - ببین من حوصله ندارم.. کاری نداری؟! گفتم: - چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل و میام دیدنت. او پوزخند زد: - وعده نده! میدونم نمیای. خودتم بخوای اون نمیزاره.. بی‌توجه به طعنه‌ش گوشی رو قطع کردم. زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش و تمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم. و بعد زنگ زدم به حاج کمیل! گوشی حاج کمیل خاموش بود. نگاه به ساعتم کردم. ساعت ده دقیقه به یازده بود. حاج کمیل سر کلاس بودند. نمی‌دونستم چه تصمیمی بگیرم. روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم. نمی‌تونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم. صبر کردم ساعت یازده بشه. دوباره زنگ زدم. بعد از چند بوق حاج مهدوی گوشی رو برداشت و با لحنی رسمی گفت: - کلاس هستم بعد تماس بگیرید. دستپاچه گفتم: - کارم واجبه حاجی.. گفت: - پیام بدید، یاعلی نوشتم: - سلام عزیز دلم. خدا قوت.. نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست. میخوام برم ملاقات مادرش. اشکالی نداره؟! دقایقی بعد نوشت: - سلام عزیزم. اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر این صورت مختارید. نوشتم: - ممنون همسر مهربونم. اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمی‌گردم. دوستتون دارم. گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونه‌ی نسیم راهی شدم. حدود ساعت دوازده بود که به محله‌ی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم. پلاک خونه‌ش رو درست و حسابی به خاطر نداشتم. زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت: - واقعا تو کوچه‌ای؟! از خوشحالیش خوشحال شدم! پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد. وقتی آسانسور به طبقه‌ی پنجم می‌رفت احساسم بهم گواهی بد می‌داد. توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم. صدای موزیک آرومی از خونه‌ش به گوش می‌رسید. در زدم. نسیم طبق عادت همیشگی با تاپ و شلوارک در رو برام باز کرد. در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود. با دیدنم چشم‌هاش برقی زد و گفت: - می‌دونستم هنوز معرفت داری.. و منو در آغوش گرفت. فضای خونه خفه بود. بوی سیگار و الکل دماغم رو آزار می‌داد. همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم: - چقدر خونت خفه‌ست. من اینجا زنده نمیمونم. تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟ او هلم داد سمت داخل و درحالیکه در رو می‌بست گفت: - حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن. چیکار کنم؟ داغونم. توقع نداری که دو روزه این لعنتی رو ترک کنم؟ بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت: - تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد. نگاهی به اطراف خونه کردم. تابلوهایی که نماد فراماسونی و شیطون پرستی داشتند تو درو دیوار خونه آویزان شده بود. واقعا نمی‌تونستم اون فضا رو تحمل کنم. نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد: - از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده! باید بهم می‌گفتی داری میای یه کم به خودم می‌رسیدم. من تسبیحم رو از مچم باز کردم و با قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر افوض امری الی الله.. او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود کنارم نشست!  به چهره‌ش نگاه کردم. پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گود افتاده بود. ناخواسته گفتم: - چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خوشگل نبود که به این روز انداختیش؟ او آهی کشید و گفت: - هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل.. درحالیکه چادرم رو از سرم در می‌آورد گفت: - بده اینا رو آویزون کنم برات. امتناع کردم: - نه نمیخواد. باید برم.. گفت: - عسل تو رو خدا بس کن. یه کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت. و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباس‌هامو داخل اتاق برد و برگشت.  از دور با تمجید و تعجب گفت: - به به.. خانوم چه بولوندم کرده موهاش رو! حاجیتم یه چیزش میشه‌ها. از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه. امان از این آخوندها که هرچی می‌کشیم از ایناست. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل