eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
او مست تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه. گفت: - بزن و دستش رو جلو آورد تا چاقو رو بگیره. باید بهترین تصمیم رو می‌گرفتم. او زورش از من بیشتر بود. چون هم مرد بود و هم مست! من نمی‌تونستم با او درگیرشم چون ممکن بود جنینم آسیبی ببینه. خدا رو بلند صدا زدم.. اشکهام مثل سیل عالم خراب کن پایین می‌ریخت دوباره صدا زدم.. همون مضطری که چادر سرم انداخت! همون مضطری که سال‌هاست داره فریاد میزنه: شیعههههههه‌ی علیییییی!! و ما کر هستیم. گوشمون رو اونقدر گناه پرکرده که صدای هل من ناصر ینصرنی‌ش رو نمی‌شنویم! چشمم رو بستم و با آخرین توانم فریاد زدم: - امااااااام زمااااان به فریااااااادم برس.. ناگهان دستی که چاقو در اون جا داشت بی‌اختیار به روی بازوم فرو رفت! لحظه‌ای دستم داغ شد. وقتی چهره‌ی وحشت زده‌ی حمید رو دیدم چاقو رو بیرون آوردم و دوباره به بازوم فرو کردم.. او عقب عقب رفت و رو به میلاد گفت: - این دیوونست باباااا... هیچ دردی احساس نمی‌کردم! فقط نمی‌تونستم چشم‌هام رو ثابت نگه دارم. میلاد رو دیدم که با تشویش و وحشت بازوی حمید رو گرفت و گفت: - بریم دیوونه بریم دارن درو میشکنن.. وقتی مطمئن شدم از آشپزخونه بیرون رفتن روی زمین ولو شدم.. صدای موسیقی زیاد بود. ولی نمیدونم چرا توی گوشم همش صدای اذان پخش میشد! اون هم با یک صوت متفاوت! هنوز بیم اون داشتم اونها سراغم بیان. چشمم رو به زور وا کردم.. تنه‌ای سخت در آغوشم گرفت. از ترس جیغ کشیدم: - نههههههههه صداش آرومم کرد: - رقیه جان.. رقیه خانوم.. سادات گلمممم چرا غرقه به خونی؟؟چرا مثل مادرت دست و بازوت خونیه؟! آه بخون.. بخون حاج کمیل روضه مادرم رو.. بخون! میگن امام زمان روضه‌شونو دوست داره. لبهای گرم و خیس از اشک چشم حاج کمیل روی صورت سردم می‌رقصید! چقدر خوب بود که او همیشه تتش گرم بود! من داشتم از شدت سرما می‌لرزیدم. چشم‌هام رو به سختی باز کردم و با خنده‌ی شوق زبان گرفتم. سعی کردم فک لرزونم رو کنترل کنم. - حاج کمیل دیدی؟ دیدی گفتم نمیزارم اعتمادت بهم سلب شه...؟هم.. هم.. هم.. دیدی.. هم.. هم.. دیدی جدم نذاشت شرمنده‌ شم؟ بخدا.. هم.. هم.. نذاشتم یه تار.. هم.. هم.. یه تارمومو ببینن.. نذاشتم.. او با چشم‌هایی خیس از اشک آهسته گریه میکرد. گفت: - الهی قربون اون جدت برم که تو رو به من داد.. الهی قربون اون جدت برم که تو الان سالمی.. حرف نزن! حرف نزن خانومم.. حرف نزن.. چشم‌هام جون دیدن نداشت ولی دوست داشتم با آخرین جون کندناش او را سیر تماشا کنم.  او عمامه‌ش رو روی زمین گذاشت و آهسته سرم رو روی اون قرار داد. چشمم بسته شد. صدای جر خوررن پارچه‌ای به گوشم رسید. دست‌های گرم و لرزنده‌ی او راحس می‌کردم که چیزی رو دور بازوم میبنده. وای چه آرامشی!! صدای موزیک قطع شد. حالا موسیقی زندگی بخش مردی از جنس نور در گوشم می‌نواخت! تاپ تاپ تاپ تاپ.. محکم و با صدایی بلند.  سرم دوباره روی قفسه‌ی سینه‌ش بود. نفس بکش رقیه! این عطر بهشته! بهشتی که خدا بهت داده. دیدی چقدر خدا قشنگ بغلت کرد و جا دادت تو بهشت؟ حالا دیگه آروم بخواب!! از هیچ چیز نترس! فقط گوش کن به صدای آهنگ زیبای بهشت.. تاپ تاپ تاپ تاپ... اون سمت بهشت کنار یک درخت پربار تاک الهام نشسته و نوزاد منو با لبخند در آغوش گرفته!! نگاهش سمت منه و هرازگاهی چشم‌هاشو از من میگیره و به نوزادم با عشق و علاقه نگاه میکنه!  پرسیدم: - حالش خوبه؟! چشم‌هاش رو به نشانه‌ی تایید باز و بسته کرد و خندید!  کسی دستی روی پیشانیم گذاشت. نگاهش کردم. آقام چه جوون و زیبا شده بود. گفت: - انگور میخوری؟  تشنه‌م بود!! گفتم: - بله آقاجون.. دلم انگور میخواد! او خوشه‌ی انگور رو دستم داد و با محبت نگاهم کرد. چشم از آقاجانم برنمی‌داشتم. پرسیدم: - آقاجون چرا شما از اول برام آقا بودی نه بابا؟؟ خندید!!  - اگر آقا نبودم نمی‌بخشیدمت. پس آقام منو بخشید! جواب دیگرش رو خودم پیدا کردم او قبل از اینکه بابا باشه سید و آقا بود!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل