eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای پچ پچ‌های خفیف و پر تعدادی به گوشم می‌رسید. - الهی بمیرم براش.. خدا میدونه چی کشیده - من از همون اولش حس خوبی به اون دختر نداشتم. حالا خداروشکر بخیر گذشت.. - خدا از سر تقصیرات اون دختر نگذره.. ببین چطور با این دختر بازی کرد.. چشم‌هام رو به آرومی باز کردم. دور و برم چقدر شلوغ بود. خواب بودم یا بیدار؟! اولین صورتی که مقابلم دیدم فاطمه بود. قبلا هم این صحنه رو دیده بودم. با چشم‌های اشک آلود و نگران نگاهم میکرد. صورتم رو بوسید و آهسته اشک ریخت.. - تو آخر منو میکشی رقیه ساداات.. الهی بمیرم برات که انقدر مظلومی.. انقدر اذیت شدی.. اشک خودمم در اومد. نمیدونم خودش از من جدا شد یا مادرشوهرم او رو از من جدا کرد. او برعکس فاطمه لبخند زیبایی به لب داشت. پیشونیمو بوسید و پرسید: - حالت چطوره دخترم؟ من فقط آهسته اشک می‌ریختم. هنوز در شوک بودم. راضیه و مرضیه به نوبت جلو اومدن و بوسم کردن. راضیه خانوم کنار گوشم زمزمه کرد: - دیگه تموم شد عزیزم.. از حالا به بعد خودمون مراقبت هستیم.. نمیزاریم کسی بهت چپ نگاه کنه.. نکنه واقعا خواب بودم؟! اونها واقعا نگران حال و روزم بودن؟ شماتتم نکردن؟ شک نکردن؟ حاج آقا مهدوی.. حاج آقا مهدوی چرا اینجا نبود؟ نکنه او قید منو زده بود؟ نکنه دیگه منو به اولادی قبول نداشت؟! خدایا شکرت! او همینجاست! پشت در نیمه باز اتاق! منو دید که نگاهش کردم. لبخندی به لبش نشست و با یک یا الله وارد شد. تسبیح به دست و نگاه به زیر بالای سرم ایستاد.  با اشک و شرم نگاهش کردم. در نگاهش چیزهایی بود که من معنیش رو نمی‌فهمیدم. ناگهان خم شد و پیشونیم رو بوسید و دستم رو فشرد. - خداروشکر بابا که سالمی.. خداروشکر.. ما رو صدبار کشتی و زنده کردی.. دستش رو محکم فشردم و زیر گوشش گفتم: - حاج آقا من واقعا دنبال بردن آبروتون نبودم.. چندبار آروم پشت دستم زد: - میدونم بابا میدونم. شما افتخار مایی! خدا رحمت کنه پدرو مادرت رو! آه چقدر دلم آروم گرفت!! حاج کمیل گوشه‌ای از اتاق ایستاده بود و تسبیح به دست با اندوه نگاهم میکرد و لبخند غمناکی بر لب داشت. اتاق که خلوت از جمعیت شد نزدیکم اومد! عاشق این حیاش بودم! شاید با دیدن نجابت او هیچ کسی فکرش را هم نمیکرد که او چقدر در مهرورزی استاده! دستم رو گرفت و نگاهم کرد. آه چه لذتی داره بعد فرار از دنیایی کثیف و وحشتناک که بنده‌های بد خدا برات ترتیب دادن تو آغوش خدا آروم بگیری و دستت تو دستت بنده‌ی خوبش باشه! دلم می‌خواست فکر کنم همه‌ی اتفاق‌ها یک کابوس بوده و من فقط در یک تب هیستریک این صحنه‌های وحشتناک و نفس‌گیر رو تجربه کرده بودم ولی حقیقت این بود که اون اتفاق‌ها افتاده بود. حاج کمیل غنچه‌‌ی لبخندش شکفت. من هم با او شکفتم! انگشت‌های مهربان و نرمش رو روی دستم رقصوند! چه عادت قشنگی داشت! این رقص انگشت‌ها رو دوست داشتم! - سلام علیکم عزیز دلم؟؟ حالتون چطوره؟  گلوم خشگ بود. گفتم: - سلام! شما که باشی کنارم دیگه حال و روز معنا نداره حاج کمیل. دستم رو روی لبهاش گذاشت و بوسید. چشم‌هاش برکه‌ی اشک شد. - خیلی میخوامت سادات خانوم.. نفس عمیقی کشیدم! اگه اتفاقی برام میفتاد و نقشه‌ی نسیم عملی میشد باز هم حاج کمیل می‌گفت منو میخواد؟!!! اگر آبروم به تاراج می‌رفت حاج کمیل بوسه به دستم میزد و عاشقونه بهم می‌خندید؟! فکر این چیزها آزارم میداد! دیگه بسه آزار.. من از دست آقام خوشه‌ی انگور گرفتم. آقام گفت منو بخشیده. پس دیگه نباید به این اتفاق‌ها فکر کنم. هرچند که سوالات بیشماری ذهنم رو درگیر خودش کرده بود و باید به جواب می‌رسیدم. گفتم: - باورم نمیشه از اون مهلکه جون سالم به در برده باشم. نمی‌دونید این چند ساعت بر من چی گذشت.. سرش رو به نشانه‌ی همدردی تکون داد: - میفهمم میفهمم! گفتم: - نمی‌دونید چه معجزاتی به چشم دیدم!! دوباره با همان حالت جواب داد: - یقین دارم.. یقین دارم اشکم از چشمم جاری شد. - بچم حالش خوبه؟ گفت: - بله.. به لطف خدا. نفس راحتی کشیدم و صورت زیبا و روحانی الهام رو در خواب مجسم کردم که نوزادم در آغوشش غنوده بود. گفتم: - خیلی حرفها دارم براتون حاجی.. خیلی اتفاق‌ها افتاد.. او سرش رو با ناراحتی شرمندگی پایین انداخت. گفت: - قصور از من بود! کاش به شما زودتر گفته بودم در اطرافمون چه خبره. خیلی کلنجار رفتم در این مدت بهتون بگم چه اتفاقی داره می‌افته ولی وقتی رفتارتون رو اونشب بعد صحبت‌های حاج آقا دیدم صلاح ندونستم خبردارتون کنم قصه از چه قراره. از طرفی هنوز مطمئن نبودم این بازی‌ها زیر سر کیه! گفتم خودم میرم تحقیق میکنم، پیگیری میکنم تا شاید چیزی دستگیرم شه اما.. آه بلندی کشید و گفت: - به هرحال دیگه همه چیز تموم شد. دیگه کسی برای آزار دادن و آسیب زدن شما وجود نداره. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل