#رهاییازشب
#پارت_صدوهفتادوششم
گفتم:
- صبر کن یه کم نفس تازه کنم با هم میریم از مغازه آب میخریم.
آقامهدی دست از بهانهگیری برنمیداشت.
دختر جوان دستش رو سمت کیفش برد. حدس زدم بخاطر سروصدای ما قصد داره نیمکت رو ترک کنه. ما خلوت او رو به هم زده بودیم.
او از کیفش بطری آبی بیرون آورد و رو به آقا مهدی گفت:
- بیا عزیزم. اینم آب. مامامت گناه داره نمیتونه زیاد راه بره.
آقا مهدی نگاهی به من انداخت!
من از اون دختر خانوم تشکر کردم و لیوانی از کیفم در آوردم و به آقا مهدی دادم.
دختر جوان با لبخند سخاوتمندانهای برای او آب ریخت و سرش رو نوازش کرد.
نتونستم خودم رو کنترل کنم دستش رو گرفتم.
جا خورد!
آب دهانم رو قورت دادم و با لبخندی دوستانه پرسیدم:
- اگه ما مزاحم خلوتت هستیم میریم یک جای دیگه.. انگار احتیاج داری تنها باشی..
او لبخند تلخی زد و به همراه لبخند، چشمهاش خیس شد.
- نه مهم نیست. من به اندازهی کافی تنها هستم! دلم میخواد از تنهایی فرار کنم.
چقدر دلش پر بود. کلمات رو با اندوه و بغض ادا میکرد.
پرسیدم:
- چرا تنها عزیزم؟ حتما مادری پدری خواهرو برادری داری که باهاشون بگی بخندی، درد دل کنی.
او با پوزخند تلخی حرفم رو قطع کرد!
- حتما نباید خونواده داشته باشی تا بیغصه باشی. من در کنار اونها تنهام و غصه دارم.
دستهای سرد و لرزونش رو در دستم گرفتم و با مهربونی نگاهش کردم.
گفتم:
- نمیدونم دلت چرا پره. حتما دلیل موجهی داری.. ولی یادت باشه همهی مشکلات یه روزی تموم میشه. پس زیاد خودتو درگیرشون نکن و فقط نگاه کن!! شش سال پیش یکی یه حرف قشنگ بهم زد زندگیم رو متحول کرد. حالا همونو من بهت میگم! اگه تو بحر حرف بری حال تو هم خوب میشه.
اون اشکش رو پاک کرد و منتظر شنیدن اون جمله بود.
گفتم:
- ما تو آغوش خداییم. وقتی جای به این امنی داریم دیگه چرا ترس؟! چرا ناامیدی؟! چرا گلایه و تنهایی؟! از من میشنوی تو این آغوش مطمئن فقط اتفاقات و حوادث ناگوار رو تماشا کن و با اعتماد به اونی که بغلت کرده برو جلو!
او نگاهش رو روی زمین انداخت و با بغض گفت:
- این حرفها خیلی قشنگه، خیلی ولی تو واقعیت اینطوری نیست.
بعد سرش رو بالا آورد و پرسید:
- شما خودت چقدر این حرفتو قبول داری؟
من با اطمینان گفتم:
- من با این اعتقاد دارم زندگی میکنم!! با همین اعتقاد شاهد معجزات بودم. مشکل ما سر همین بیاعتقادیمونه. از یک طرف میگیم الله اکبر از طرف دیگه بهش اعتماد نمیکنیم. اگر اعتماد کنی هیچ وقت غم درخونت رو نمیزنه. هیچ وقت ناامید نمیشی. به جرات میگم حتی هیچ کدوم از دعاهات بیجواب نمیمونه.
او مثل مسخ شدهها به لبهای من خیره بود.
زیر لب نجوا کرد:
- شما.. چقدر.. ماهید!
خندیدم.
گفت:
- حرفهاتون دل آدم رو میلرزونه.. مشخصه از ته دلتون میگید، خوش بحالتون، این ایمان رو از کجا آوردید؟
کمی بهش نزدیکتر شدم و گفتم:
- منم اولها این ایمان رو نداشتم. خدا خودش از روی محبت و مهربانیش این ایمان و به دلم انداخت. حالا هر امتحان و ابتلایی سر راهم قرار میگیره با علم به اینکه میدونم آخرش حتما برام خیره صبر میکنم.
او دستم رو رها نمیکرد.
با نگاهی مشتاق صورتم رو تماشا میکرد.
- خوش به سعادتتون، چقدر ایمانتون قویه که وقتی دارید حرف میزنید احساس میکنم حالم رفته رفته بهتر میشه، لطفا بهم بگید چطور به این منطق رسیدید.
من با تعجب خندیدم:
- وای نه خیلی مفصله. ولی مطمئن باش سختیهایی که من کشیدم یک صدمش هم در زندگی شما نیست! و اصلا به همین دلیله که الان به این اعتقاد رسیدم. هرچی بیشتر سختی بکشی آب دیدهتر و نابتر میشی.
من و او تا غروب روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغهها و مشکلاتش گفت. از دعواهای مکرر پدر و مادرش.. از بیمعرفتی و بد رفتاریهای دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او رو از دست بده.
او با بغض و اشک گفت:
- شما که انقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم.
دستش رو نوازش کردم.
صدای اذان از منارهها بلند بود. با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش و برطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت:
- آمین!
آقا مهدی دوید سمتم.
- مامان مامان اذان میگن، بریم مسجد الان بابایی میاد
من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم:
- یادت نره بهت چی گفتم!! تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل