eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
930 عکس
604 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
با حسرت گفتم: - حاج کمیل من فکر می‌کردم میتونم نسیم رو کمک کنم فکر می‌کردم شاید اون هم مثل من شانسی برای هدایت داشته باشه. حاج کمیل سری با تاسف تکون داد: - واقعیت اینه که که همه در دنیا هدایت نمیشن. بعضی مورد لطف پروردگار قرار می‌گیرند و بعضی نه! البته این به این معنی نیست که خداوند نمیخواد اون یک عده رو هدایت کنه بلکه اونها خودشون در درونشون یک چیزی رو کم دارند. و اون هم انسانیته!  پرسیدم: - حاج کمیل پس شما چطور به من اعتماد کردید؟ خندید و گفت: - دختر خوب بالاخره مشخصه کی اهل حرف راسته کی نیست. کی دوست داره آدم باشه کی نه! نباید هرکسی رو به سرعت باور کرد. کسی با پیشینه‌ی نسیم که لاقیدی و بی‌اخلاقی رو سرمنشأ زندگیش کرده بعیده دنبال هدایت باشه. شما نباید بهش اعتماد می‌کردید. من چندبار به طور غیر مستقیم بهتون گفتم ولی متاسفانه.. حرفش رو قطع کردم: - کاش بهم مستقیم می‌گفتید. او آهی کشید: - نمیشد. بعضی چیزها رو باید خود فرد درک کنه اگه من بهتون می‌گفتم همیشه با اون عذاب وجدان و حسرت که مبادا نسیم هدایت میشد و من کمکش نکردم رو به رو می‌شدید. از طرفی من زیاد این دختر رو نمی‌شناختم. فکر می‌کردم حتما در ایشون چیزی دیدید که من بی‌اطلاعم. البته گمونم من هم کوتاهی کردم. باید به نصیحت پدرم گوش می‌کردم. لبخند تلخی زد: - در حیرتم از این دنیا که هرچه جلوتر میری میبینی کم‌تر میدونی و بیشتر اشتباه میکنی! حاج کمیل پرسید: - ببینم راسته که شما خودت بازوت رو به این روز انداختی نگاهی به بازوم انداختم و لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم! تو دلم گفتم: - این همون بازویی بود که دست نامحرم بهش خورد. شاید فقط خون پاکش میکرد! گفتم: - اگه این تنها راه بود برای جلوگیری از دست درازی اون نامرد حاضر بودم خودمو شرحه شرحه کنم. خندید! از همون خنده‌ها که دیوونه‌م میکنه، ریز و محجوب!  من هم از خنده‌ش خنده‌م گرفت!  میون خنده گفتم: - حاج کمیل من معنی معجزه رو فهمیدم! معجزه یعنی یقین قلبی به اینکه خدا قادر مطلقه و میتونه همه کاری برات انجام بده. من امروز با همین یقین نجات پیدا کردم. دعا کنید این یقین ذره‌ای ازش کم نشه!  او پیشونیم رو بوسید . - الهی امین! زیر لب خدا رو شکر کردم و نفس راحتی کشیدم. یاد این آیه افتادم (و یدالله فوق ایدیهم..) حاج کمیل بلند شد و برام آبمیوه ریخت و با عشق بهم خورانید!  چند وقتی بود که آرامش نداشتم. حالا چقدر آروم بودم. انگار یک بار سنگین از رو دوشم برداشته شده بود.. دوباره اون صدای خوش یمن و زیبا در درونم بهم نوید داد: دیگه در آرامش هستی! خدا تو رو از ایستگاه‌های تاریک و خطرناک پروازت داده و از حالا میفتی تو مسیر جاده‌های سبز و روشن!  چشم‌هام رو بستم و در زیر نوازش‌های حاج کمیل با خدا حرف زدم  و شکرش گفتم. ......... تا اذان مغرب یک ساعتی زمان باقی بود. پیاده‌روی و دنبال آقا مهدی دویدن حسابی خسته‌م کرده بود. این ماه‌های آخر بارداری واقعا سنگین شده بودم. وارد میدان قدیمی شدم و چشمم افتاد به اون نیمکت همیشگی!  رو کردم به آقا مهدی و گفتم: - مامان بریم اونجا بشینیم که هم من یک خستگی در کنم هم شما آقا مهدی با زبان کودکانه گفت: - نه مامانی من میخوام با فواره‌ها بازی کنم و دستمو رها کرد و به سمت حوض میدون دوید. دختری هفده هجده ساله روی نیمکت نشسته بود و با صورتی پکر و بغض آلود سرش گرم گوشیش بود. تا منو دید خودش رو کنار کشید و با احترام گفت: - بفرمایید بنشینید. لبخندی دوستانه به صورتش زدم و کنارش نشستم. چقدر چهره‌ی معصوم و دوست داشتنی‌ای داشت. دوست داشتم باهاش هم کلام شم. گفتم: - عجب هوا گرم شده..! او به سمتم چرخید و به زور لبخند غمگینی به لب آورد و گفت: - بله. گفتم: - اوووف! البته من چون باردارم هستم دیگه گرما خیلی اذیتم میکنه.. او انگار حوصله‌ی حرف زدن نداشت. دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و با چهره‌ای غمگین به گلدسته‌های مسجد نگاه کرد. یاد خودم افتادم که شش سال پیش با حالی خراب روی این نیمکت می‌نشستم و به گذشته‌م فکر می‌کردم. هر از گاهی چشمم به آقا مهدی میفتاد که  با دوپای کودکانه‌ش در کنار حوض می‌دوید و می‌خندید!  دوباره صورت دختر جوان رو نگاه کردم که با نوک انگشش اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد. نمی‌دونستم مشکلش چی بود؟ نمی‌دونستم دلش از کجا پر بود ولی واقعا دلم براش سوخت. از ته دلم براش طلب خیر و آرامش کردم. او خبر نداشت که من در سکوت، دارم براش آهسته دعا میکنم. کسی چه میدونه؟ شاید شش سال پیش هم یک رهگذر با دیدن اشک من روی این نیمکت برام دعای خیر کرد و الان از تاریکی گذر کردم. آقا مهدی به طرفم دوید. - مامانی من تشنه‌مه. از همین آب حوض بخورم؟ گفتم: - نه نه مامان. اینکارو نکنی‌ها. اون آب کثیفه. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل