#رهاییازشب
#پارت_صدوپانزدهم
باید درس خوبی به نسیم میدادم.
اما چطوری نمیدونستم.
نسیم و مسعود در حق من جفا کرده بودن. اونا با بیرحمی و قساوت تمام آبروی منو به خطر انداختن.
درست نبود که بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او درمورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم.. چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده و این برای من خوب نبود.. و شاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیهی او میشد. صبر کردم.. و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود و نسیم روزی سزای کارشون رو میبینن.
من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم. گاهی اونها رفتاراتی میکردن که کاملا گواه این بود که حادثهی اونشب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته. چند روز بعد از اعتراف مهری، من و فاطمه بعد از نماز مغرب و عشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم.. دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانههامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟!
در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود! همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او رو ببینم.. او گوشهای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد. دلم لرزید.. نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم.
از فاطمه پرسیدم:
- اون خانم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟
فاطمه نگاهی کرد و گفت:
- نمیدونم.. به ما چه!
همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم.
من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم:
- حاجی داره به ما اشاره میکنه؟
فاطمه گفت:
- انگاری..
من با اطمینان گفتم حتما تو رو کار داره برو بسلامت..
او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت.
ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد:
- خانم حسینی..
برگشتم به عقب. اشاره کرد:
- تشریف بیارید.
اون خانم هم حواسش به من بود. با خودم گفتم یعنی چه کارم دارن؟!
کنارشون رفتم. زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر و گردن از حاج مهدوی کوتاهتر بودیم.
حاج مهدوی سلام محترمانه و گرمی کرد و زن که صدا و چهرهاش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی و محبت باهام احوالپرسی کرد. من و فاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم. حاج مهدوی گفت:
- چقدر خوب شد که خودتون پیداتون شد.. اینو باید به فال نیک گرفت.. ایشون مادر همون بندهی خدایی هستند که قبلا درباره شون صحبت کردیم.
در تاریکی به چهرهی زن دقت کردم. چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم؟! مادر کامران اینجا چیکار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت؟! چرا قصهی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش انقدر عادی و مهربون اینجا نمیایستاد!
حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت:
- اینم خانم حسینی. فکر کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید.
مادر کامران گفت:
- پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا.. إن شاءالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم.
مادر کامران به طرفم چرخید:
- عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم.. داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم.. حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید، در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شما کاملا جدیه.. کامران اصلا حالش مناسب نیست.. مدتیه تو خونست.. محل کارش نمیره..
تو دلم گفتم:
- مشروب میخوره.. احتمالا سیگار میکشه..
او ادامه داد:
- خیلی ریخته بهم بچم.. و بعد از پیگیری ما گفت ظاهراً همه چیز بین شما تموم شده..
من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟
روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم. چرا این قصه تموم نمیشد. چرا سایهی کامران همیشه دنبال زندگیم بود؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟!
فاطمه کارم رو راحت کرد. با وقار و احترام بیاندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت:
- عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه. این یک بحث مفصله..
مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت:
- بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل