eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
همین جمله‌ی کوتاه هم براش سنگین بود. دستهاش رو با کلافگی روی صورتش کشید و نفسش رو بیرون داد. بلند شد و دور اتاق راه رفت. چند دور زد تا بالاخره مقابلم ایستاد. - حاج آقا قصد بدی از گفتن اون حرفها نداشتند. ایشون نگران شما هستند.. لبخند تلخی زدم: - نگران من نه.. نگران شما و خانوادتون.. البته حق هم دارن.. من واقعا برای شما و خانوادتون ننگم.. او داشت دیوونه میشد. بلند بلند نفس می‌کشید. کنارم زانو زد و زل زد به چشم‌هام.  - اینطوری تا نکن رقیه سادات خانوم.. شما خودت بهتر میدونی که حاج آقا نگران شما هستن. خودشون گفتن شما از خودمونید با حرص گفتم: - نیستم!! من از شما نیستم!! اگه از شما بودم گنهکار نبودم.. گذشته‌م سیاه نبود.. بخاطر من سر شما نمی‌شکست.. من یک لکه‌ی ننگم وسط اعتبار خانوادگی شما.. چرا؟؟ چرا حاج کمیل از من خواستگاری کردید؟! شما که گفتی منو دوستم داشتی.. پس چرا حاج آقا گفتن به رسم یتیم نوازی ... بالاخره گریه‌ام گرفت.. او محکم بغلم کرد.. نفس‌هاش بیشتر و بیشتر میشد.. و من بلند بلند روی اون شونه ها اشک می‌ریختم. گفت: - به جدتون قسم اینطور نیست.. حاج آقا شیوه‌ی خودشونو دارن.. اعتقادات و افکار خودشون رو دارن.. من.. من.. سرم رو از روی شونه‌اش برداشت و صورتم رو مقابل صورتش گرفت. با چشم‌هایی که صداقت و اطمینان ازش می‌بارید گفت: - به اسمت قسم من بهت ایمان دارم.. شما اصلا برای من لکه‌ی ننگ نیستی.. برای هیچ کدوممون نیستی.. حتی برای حاج آقا.. من عاشقتم.. سرم رو تکون داد و با تاکید بیشتر گفت: - گوش کن!!! من عاشقتم..! بخاطر همین الان جانشین الهامی.. سرم رو رها کرد و کنارم به مبل تکیه داد و زانوانش رو بغل گرفت! گفت: - شما خیلی مونده تا حاج آقا رو بشناسی. ایشون فقط به حضور اون دختر تو مسجد خوش بین نیستند.. اون داشت مدام حرف اون دختر رو میزد در حالیکه من فقط یک سوال ذهنم رو درگیر کرده بود نه نسیم!! به سمتش چرخیدم و با صورتی گریون دوباره پرسیدم: - حاج کمیل، من به اون دختر کاری ندارم.. من از اون متنفرم.. الان مسئله‌ی اصلی یک چیزه.. اونم گذشته‌ی منه.. شما نگفته بودی که خونوادتون از گذشته‌ی من مطلع هستند.. شما نگفته بودی که پدرتون مخالف این وصلت بوده.. من فقط دنبال یک جوابم.. اعتراف کنید.. اعتراف کنید که این وصلت فقط بخاطر رضایت پروردگار بود نه رضایت شما! هق هقم بیشتر شد. - بهم بگید چرا خودتون و اعتبارتون رو فدای یک دختر بی‌سروپا کردید؟؟ چرا اجازه دادید بهتون مهر بوالهوسی بخوره؟؟ سرش رو با تاسف تکون داد. نگاهش پر از اشک شد. می‌خواست چیزی بگه ولی حرفش رو می‌خورد! با بغض گفت: - میدونی درد من چیه؟!! درد من اینه که من شما رو باور کردم شما منو باور نکردی.. دست مریزاد رقیه خانوم.. دست مریزاد سید اولاد پیغمبر.. اینو گفت و بلند شد. داشت می‌رفت سمت اتاق ولی دوباره برگشت سمتم. موقع حرف زدن فکش می‌لرزید: - حتما در شما چیزی دیدم که به همسری اختیارت کردم.. چیزی که خودت ندیدیش.. به والله ندیدش.. که اگر می‌دیدیش اینطوری درمورد خودت حرف نمیزدی.. او به سبک خودش عصبانی بود. این رو میشد از بکار بردن افعال دوم شخصش فهمید. سرم درد میکرد. دستم رو حایل سرم کردم و ناله زدم. خدایااا من واقعا خسته‌ام.. از این همه شک و تحقیر خسته‌ام.. کی گذشته‌ی من رو پاک میکنی؟! کی میتونم خودم رو باور کنم..؟؟ به دقیقه نکشید با یک لیوان آب کنارم نشست. از میان پلکهای خیسم نگاهش کردم. چه آرامشی می‌دادن بهم اون یک جفت چشم ناآروم!! آب رو از دستش گرفتم ولی نگاهم رو نه!! من به اون چشم‌ها احتیاج داشتم!! اونها به من اعتماد می‌داد! عشق می‌داد! از همه مهم‌تر اونها به من صبر و آرامش هدیه می‌داد. نجوا کردم: - ببخشید که ناراحتتون کردم.. پیشونیم رو بوسید.. یک بوسه‌ی طولانی! - دوستت دارم... و من طبق عادت تا صبح مرور کردم همین یک کلمه رو (دوستت دارم)!!! شب بعد تصمیم گرفتم به مسجد نرم. شاید اگر نسیم می‌دید که من مسجد نمیام دیگه اونجا رفت و آمد نمی‌کرد. تا چند روز مسجد نرفتم و تلفنی از فاطمه اخبار نسیم رو می‌گرفتم. فاطمه می‌گفت نسیم هرشب به مسجد میاد و سراغ منو میگیره. حتی چندبار اصرار کرده که فاطمه شماره‌ی تماسی از من بهش بده ولی فاطمه هربار به بهانه‌ای سرباز زده.! روزهای بعدی فاطمه می‌گفت که نسیم دیگه مسجد نمیاد. ته دلم عذاب وجدان داشتم.. اگه نسیم حس کرده بود که من بخاطر دست به سر کردن او به مسجد نمیام و از من ناامید شده باشه و دوباره برگرده به روزای اولش اون وقت تکلیف من چی میشد؟ چرا اون زمان توقع داشتم همه توبه‌ی منو باور کنند ولی من دوست ده ساله‌ی خودم رو باور نکردم و ازش فرار کردم؟! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل