#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوسوم
یه شب درمورد افکارم نسبت به مسجد نیومدن نسیم تلفنی صحبت کردم.
او هم بعد از شنیدن حرفهام سکوت مدت داری کرد و گفت:
- شاید حق با تو باشه.. فقط خدا از نیات آدمها خبر داره.. ولی احتیاط هم شرط عقله. پرسیدم:
- تو درمورد منم محتاط بودی؟!
او انتظار چنین سوالی نداشت.
این رو از سکوتش فهمیدم!!!
گفت:
- توکل کن به خدا. از خدا بخواه اگه برات خیره، نسیم رو دوباره ببینی در غیر این صورت ازت دورش کنه..
یک الهی آمین بلند گفتم. چون دعای خوبی بود.
شب شهادت دوم بود. مسجد مراسم داشت و من دلم پرمیکشید برای روضه و عزاداری تو مسجد. از اونجایی که مطمئن شده بودم نسیم دیگه به مسجد نمیاد تصمیم گرفتم با حاج کمیل به اونجا برم.
دم حیاط که از هم جدا میشدیم با همون حیای همیشگی گفت:
- یادتون نره.. دعای قنوتتون رو..
من دلم غش میرفت برای این ابرازهای عاشقانهی او..
گفتم:
- حاج کمیل امشب شما روضهی مادرم رو بخون.. دلم یه دل سیر گریه با صوت حزین شما میخواد..
او دستش رو روی چشمش گذاشت و با یک التماس دعا وارد مسجد شد.
وقتی وارد مسجد شدم همهی دخترها به سمتم اومدند. راضیه خانوم و مرضیه خانوم هم همراه مادرشوهرم مهمان مسجد بودند. از روی اونها خجالت میکشیدم. بعد از شنیدن حرفهای پدرشوهرم دیگه نمیتونستم لبخندهای اونها رو باور کنم. مدام این فکر آزاردهنده در ذهنم چرخ میزد که مبادا اونها فقط بخاطر برادر و پسرشون منو تحمل میکنند؟!
اونها طبق عادت همیشگی با دیدنم تمام قد به احترام بلند شدند. من دست مادرشوهرم رو بوسیدم و راضیه خانوم و مرضیه خانوم رو بغل کردم.
همه با دیدن ما با لذت و تحسین نگاه میکردند. شاید اونها فکر میکردند من احساس خوشبختی میکنم ولی واقعا اینطور نبود. من باز هم آرامش نداشتم.
اونها کنار خودشون برام جا باز کردند و به اتفاق نشستیم.
هرچند دقیقه یکبار سرم رو برمیگردوندم تا بلکه چشمم بیفته به فاطمه. دلم براش تنگ شده بود.
نماز اول رو خوندیم ولی خبری از فاطمه نبود. در حین گفتن تسبیحات دوباره سرم رو به عقب برگردوندم که چشم تو چشم نسیم شدم او چند ردیف عقبتر ایستاده بود و فکر کنم دنبال من میگشت.
برای اینکه خودم رو به ندیدن بزنم خیلی دیر شده بود. با اضطراب سرم رو به حالت قبل چرخوندم که راضیه خانوم با لبخندی پرسید:
- منتظر کسی هستید؟
متقابلا لبخند زدم:
- قرار بود فاطمه جون بیاد ولی دیر کرده..
راضیه خانوم با همون لبخند همیشگی گفت:
- إن شاءالله میاد.
صدای سلام بلند نسیم بند دلم رو پاره کرد.
برگشتم و سلام دادم.
او که ماهیت خانوادهی همسرم رو نمیشناخت بیتوجه به اونها شروع کرد به گله گذاری!
- بابا بیمعرفت کجایی؟! هی چند وقته میام میبینم نیستی.. دیگه با خودم گفتم اگه این دوست جدید و بدعنقت شمارهتو نداد دنبال شوهرت راه میفتم آدرست رو پیدا کنم.
خانوادهی حاج مهدوی با تعجب چشم دوخته بودن به صورت او!!
من انقدر از بیادبی و وقاحت او در بهت و حیرت بودم که زبانم بند اومده بود.
باز هم صدای مکبر به فریادم رسید که دستور قیام میداد!
به لطف نسیم هیچ چیز از نماز نفهمیدم. فقط به جملاتش فکر میکردم و آرایش غلیظی که داشت. اگر میشد وقت قنوت جای دعا به خودم و شانسم لعنت میفرستادم که نسیم بعد از چند روز غیبت درست روزی سرو کلهش پیدا شد که من مسجد اومدم. و بدتر از اون باید همین امشب هم خانوادهی حاج کمیل مهمان مسجد میبودند.
سلام نماز رو که دادیم تسبیحاتم رو طولانی کردم تا نسیم باهام حرف نزنه.
ولی نسیم که این چیزها حالیش نبود. همینطوری یک ریز کنار گوشم با صدای بلند حرف میزد:
- میگم مامانم رو آوردم خونه خودم. اول قبول نمیکرد ولی راضیش کردم. تو چرا مسجد نمیاومدی؟ یه شماره هم که بهم ندادی.. این دختره.. فاطمه.. هیچ ازش خوشم نمیاد! با اون قیافهش.. خیلی رو مخه.. خودشو خیلی عقل کل فرض میکنه.. من که میگم حسودیش میشه من دوباره باهات رفیق شدم میخواد بینمونو به هم بزنه وگرنه تو این قدر نامرد نیستی تو این شرایط تلفنتو ازم دریغ کنی..
صورتم از شرم سرخ شده بود.. الکی لبم رو تکون میدادم که فکر کنه دارم ذکر میگم.. یک دفعه تسبیحمو کشید و با خنده گفت:
- بسه دیگه بابا توام!! ببینم تسبیح از این درست درمونتر نداری؟!اینکه همه جاش وصله پینه خورده!! چرا یکی از مهرههاش رنگش با اونای دیگش فرق داره؟!
با شماتت نگاهش کردم و تسبیح رو ازش گرفتم.
گفتم:
- یک شب یه دیوانهای پارهش کرد به این روز افتاد!!
او که معنی کنایهمو گرفته بود با تمسخر گفت: - بعد اون وقت اون عاقله چیکار کرد؟؟
از غیض جوابش رو ندادم.
دوباره رفت سروقت فاطمه!
- چرا نیومده پس این دوستت؟
گفتم:
- نمیدونم! نگرانشم..
- خوش به حالش واقعا میشه بگی چیکار کرده که انقدر تو دلت جا داره؟ والا من که هم باحالترم هم خشگلتر! هم بامرامتر.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل