eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
924 عکس
596 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/16843025167705
مشاهده در ایتا
دانلود
... خودت میدونی یه آبنبات از دست این جماعت بگیره اثر وضعیش رو اون نطفه باقی میمونه.. من با این اتفاقات اخیر میترسم. حاج کمیل گفت: - بله درسته نگران نباشید حواسمون هست.. - ببین هی نگو حواسم هست حواسم هست. مثل اینکه حالیت نیست دور و برت چه خبره؟اعتماد زیادی هم خوب نیست پسر. حاج کمیل لحنش تغییر کرد: - حاج آقا حرف‌های شما متین ولی من ترجیح میدم بهش اعتماد کنم.. من بی‌گدار به آب نمیزنم. بنده از روی خامی و باد جوونی این سید اولاد پیغمبر رو نگرفتم. این دختر امتحان الهی بود سر راه من و شما. جسارتا بیاین و با این حرف‌ها اجر کار خودمونو کم نکنیم. پدرشوهرم مکث کرد. فکر کردم قانع شده ولی گفت: - می ترسم این خوش بینی تو کار دستمون بده پسر! از من گفتن بود.. یه روز بهت گفتم نکن اینکار رو، مقابلم ایستادی گفتی امتحان الهیه. خدا میخواد ببینه خودم مهمم یا بنده‌ش که بهم پناه آورده گفتم باشه برو جلو منم دعات میکنم.. امروزم میگم تو آبروی ما رو قبلا یکبار بردی نزار بار دومی وسط بیاد ولی باز حرف خودتو میزنی. خیلی خب صلاح مملکت خویش خسروان داند.. من باید گفتنی‌ها رو می‌گفتم که گفتم.. دیگه خوددانی.. اگه اون حرف‌ها واقعیت داشته باشه نه تو میتونی خودتو ببخشی نه من پس حواستو جمع کن. فکر میکردم امروز روز خوبیه. ولی اینطور نبود. مثل یخ وسط گرمای تابستون وا رفتم.  حرف‌هایی که باید می‌شنیدم رو شنیدم. سمت در رفتم و با حالی خراب از خونه خارج شدم. می‌دونستم اگه در رو ببندم صداش به گوش اونها میرسه پس به عمد کلید رو روی قفل چرخوندم و با سروصدا وانمود کردم دارم وارد خونه میشم.  حاج کمیل دوید سمت راهرو و با دیدن من جا خورد. سخت بود! هردومون باید به گونه‌ای رفتار می‌کردیم که انگار اتفاقی نیفتاده. من وانمود می‌کردم چیزی نشنیدم و او وانمود میکرد حرفی زده نشده. به زور خندیدم و با صدایی بشاش سلام کردم. او با تعجب گفت: - زود اومدید! درحالیکه چادرم رو آویزان می‌کردم گفتم: - زود تعطیلمون کردن. چطورید شما؟ مهمون داریم؟ پدرشوهرم در انتهای راهرو نمایان شد. با لبخندی سلام کرد: - احوال سادات خانوم؟! سخت بود به او لبخند بزنم و بگم خوبم. ولی باید این کارو می‌کردم. چون واقعا او حق داشت نگران باشه. اگر آقام هم بود نگران میشد و این حرف‌ها رو بهم می‌گفت. گفتم: - قدم رو چشم ما گذاشتید حاج آقا. چه روزی بشه امروز.. او نزدیکم شد و سرم رو بوسید: - دیگه داشتم میرفتم بابا. یه سر اومدم کمیل رو ببینم برم با دلخوری گفتم: - قدم ما سنگین بود حاج اقا. تشریف داشته باشید یه چیزی درست کنم ناهار در خدمتتون باشیم.  در رو باز کرد و گفت: - إن شاءالله یه وقت دیگه با حاج خانوم مزاحمتون میشیم. خوش باشید با هم. بعد رو کرد به حاج کمیل و نگاه معنی داری بهش کرد و گفت: - مراقب عروسم باش. شاید اگر حرف‌هاشونو نمی‌شنیدم با این سفارش حاج آقا قند تو دلم آب می‌شد ولی من حالا می‌دونستم منظور چیه. وقتی رفت سراغ یخچال رفتم و یک لیوان پر آب خوردم تا خون به مغزم برسه. حرکاتم عصبی بود. خودم می‌فهمیدم ولی واقعا نمی‌تونستم عادی باشم. حاج کمیل کنار دیوار آشپزخونه دست به سینه ایستاده بود و با علاقه نگاهم میکرد. به زور لبخند زدم. - حاج آقا اینجا چیکار می‌کردند؟  او سعی میکرد عادی رفتار کنه. با لبخندی گفت: - گفتند خودشون که.. اومده بودن اینجا کارم داشتند. با ناراحتی گفتم: - و لابد این کار خصوصیه و من نباید باخبر بشم درسته؟ خندید. دست‌هاش رو رها کرد و نزدیکم اومد. - این چه حرفیه؟! متلک می‌ندازید؟ او فکر میکرد که من به موضوع دیشبش اشاره میکنم. دلم می‌خواست بهش بگم که همه چیز رو شنیدم ولی چون کارم خطا بود جرأتشو نداشتم. بنابراین مجبور شدم بگم: - شوخی کردم! فقط کاش ناهار میموندن. و با این حرف به سمت اتاق رفتم تا لباس‌هامو تعویض کنم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل