#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوهشتم
دستم رو روی دستش گذاشتم.
گفتم:
- ولی من با شما یاد گرفتم نترسم. وقتی شما هستی نمیترسم. شما وجودتون پر از آرامشه و امنیته.
زیر لب زمزمه کرد:
- نمیدونی رقیه خانوم درون من چه هیاهوییه!
گفتم:
- بهم بگید.. از اول آشناییمون ایمان داشتم که شما یک چیزی آزارتون میده. اون چیز چیه؟
او سرش رو بالا آورد و با لبخند غمناکی گفت:
- مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز..
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
من متوجه منظورش نمیشدم.
گفت:
- رقیه سادات خانوم اون راز هرچی باشه همون دلیلیه که منو وادار کرده به شما اعتماد کنم و شما رو باور کنم. همونطور که الهام منو باور کرد. دیگه چیزی نپرسید. فقط توی نمازهاتون برای من گنهکارم دعا کنید.
خدایا این راز چه بود که من نباید از اون باخبر میشدم؟ پس گذشتهی حاج کمیل هم نقاط تاریکی داشت که او از مرورش اذیت میشد؟!؟؟
مگه میشه حاج کمیل روزی گناهی کرده باشه؟! با اینکه دوست داشتم بدونم ولی حق رو به او میدادم که چیزی درمورد اون گناه نگه. چون به قول فاطمه اعتراف به گناه خودش یک گناهه. پس بهتر بود دیگه حاج کمیل رو تحت فشار قرار ندم.
سرش رو بوسیدم و گفتم:
- از فردا براتون یه طور خاصی دعا میکنم.
چشمکی عاشقانه زدم:
- مخصوصا در قنوتم..
خندید:
- پس از فرداشب قنوتهای نماز جماعت رو طولانی میخونم.
کنارش خوابیدم. هرچند بیدار بودم و خودم رو به خواب زده بودم! فکرم به هم ریخته بود. سخت بود باور اینکه مرد آروم و مؤمن من از چیزی رنج میکشید و میترسید.
یاد حرف الهام در خوابم افتادم:
- او خیلی سختی کشیده آزارش نده!
یعنی حاج کمیل به غیر از فقدان الهام چه غمی رو تحمل میکرد؟!
یاد جملهی دیگر خود حاج کمیل در بیمارستان افتادم:
- هر پرهیزکاری گذشتهای دارد و هر گنه کاری آیندهای..
چشمهام رو محکم روی هم گذاشتم و سعی کردم فراموش کنم هرچی که شنیدم رو.
صبح روز بعد با صدای حاج کمیل و عطر مدهوش کننده نان تازه و چای بیدار شدم.
- پاشو خانومی.. پاشو مدرسهت دیر شد..
به زور از رختخواب دل کندم.
با غرولند گفتم:
- این روزها اصلا دل و دماغ مدرسه و مسیرش رو ندارم. وای کی خرداد تموم میشه من تعطیل شم؟
او درحالیکه لباسهامو از روی جالباسی بیرون میآورد و روی تخت میگذاشت گفت:
- تنبل شدید رقیه سادات خانوم. زودتر بلند شید. نون تازه خریدم. نون سنگک لطفش اینه که داغ داغ خورده شه.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره بوی زندگی رو به دماغ کشیدم و آماده شدم.
حاج کمیل اون روز کلاس نداشت و با لطف و بزرگواری برای من صبحانهی مفصلی تدارک دیده بود. سر میز صبحانه به رسم عادت برام لقمههای کوچیک و زیبای پنیر و کره میگرفت و دستم میداد.
من روزهایی که با او صبحانه میخوردم رو دوست داشتم.
اون روز تا پایانش برام خوش یمن و مبارک رقم میخورد.
او اینبار مهربانتر و عاشقانهتر از همیشه نگاهم میکرد. با هر لقمهای که به دستم میداد نگاهش میخندید و ذوق میکردم!
وقت رفتن، مثل مادرها داخل کیفم مویز و بادوم ریخت و درحالیکه پیشانیمو میبوسید گفت:
- وقتی برگشتی یه دونهشم نباید باقی بمونه.
با حاج کمیل من نه یتیم بودم نه بیپناه. او همه چیز من شده بود.
نگفتم روزهایی که با هم صبحانه میخوردیم خوش یمن بود؟؟
مدیر مدرسه چند ساعت زودتر از ساعت اداری، کار رو تعطیل کرد.
و من خوشحال از اینکه الان حاج کمیل رو میبینم به خانه برگشتم. تصمیم گرفتم با کلید وارد خونه شم تا او رو غافلگیر کنم.
به در خونه که رسیدم کفشهای مردانهای به چشمم خورد. دلم شور زد. صدای پدرشوهرم از پشت در میاومد. صداها زیاد مفهوم نبود ولی مطمئن بودم بحث دربارهی منه.
میدونستم کار درستی نیست ولی کلید رو آهسته پشت در چرخوندم و در رو باز کردم.
دعا دعا میکردم کسی متوجه باز شدن در نشه
چون در ورودی منتهی میشد به یک راهروی دو متری. دستم رو مقابل دهانم گذاشتم تا صدای نفسم کسی رو آگاه نکنه.
پدرشوهرم داشت حرف میزد.
- چرا من هرچی بهت میگم پسر باز تو حرف خودتو میزنی؟ میگم مراقب باش این که دیگه اینهمه جلز و ولز نداره.
حاج کمیل گفت:
- حاج آقا من حواسم هست. رقیه سادات هم بچه نیست. بقول خودتون همه چیز حالیشه.
- درسته که اون توبه کرده ولی یادت باشه پسر کسی که یک عمر توی گناه بزرگ شده مثل معتاد ترک داده شدهای میمونه که اگه دوباره چشمش بیفته به مواد وسوسه میشه. بهت میگم مراقبش باش.. وسایل و ابزار گناه رو ازش دور کن. حواست به رفت و آمدهاش باشه. انقدر تا دیروقت کار نکن.. بیرون نباش.. به جاش باهاش بیشتر باش.. انقدر دورو برش رو شلوغ کن که نتونه با اون اراذل قدیمی بگرده. ببین من به اون دختره خوش بین نیستم. زن تو الان امانتی تو توی شکمشه اون امانتی باید اسم من و تو رو نگه داره. پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نااهل بار بیاد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل