#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوپنجم
نسیم با التماس دستم رو گرفت و عین بچهها نالید:
- تو رو خدااا، تو رو خدا واسه مامانم دعا کن. دعا کن نمیره.. خدا تو رو دوست داره.. دعای تو رو قبول میکنه اما دعای منو نه.. ببین چه زندگی بهت داده؟؟ ببین چقدر بهت عزت و آبرو داده؟
ای وای بر من..!! او داشت با این زبون گرفتنهای تلخ و سوزناکش آبروی منو نشونه میگرفت دستم رو مقابل دهانش گرفتم و گفتم:
- این حرفو نزن.. خدا همه رو دوست داره..
و ازش فاصله گرفتم تا دوباره حرفی نسنجیده نزنه!
سرم رو زیر چادرم بردم و برای نسیم و مادرش دعا کردم.
دعا برای یک نفر دیگه یادم رفته بود.. دستم رو رو روی شکمم گذاشتم و برای جنینم آرزوی سلامتی کردم.. از خدا خواستم اولادم رو زهرا منش و علی وار بار بیاره. تا من روزی مثل مادر نسیم از نااهلی فرزندم مریض نشم..
چقدر روح من و حاج کمیل به هم متصل بود!
او هم با صدای بلند دعا کرد خدا به همهی بی اولادها اولاد صالح هدیه بده..
مراسم تموم شد.. نسیم با دو تا چشم پف کرده و سیاه همون جایی که نشسته بود کز کرده و زانوی غم بغل گرفته بود.
مادرشوهرم صداش کرد.
نسیم کنارش نشست.
- بله حاج خانووم؟
مادرشوهرم از کیفش دستمال درآورد و پنهانی چیز دیگری هم کف دستش گذاشت!
بنظرم رسید حتما یک شکلات دعاخونده یا چیزی مشابه همین بهش داده تا به مادرش بده برای شفا بخوره. مادرشوهرم همیشه در کیفش همچین چیزهایی داشت.
آهسته در گوش نسیم حرفی زد و نسیم با دستمال سیاهیهای چشمش رو پاک کرد.
یاد اولین شب مسجد اومدن خودم افتادم که شکل و قیافهای شبیه او داشتم و به دنبالش رفتار خوب فاطمه به خاطرم اومد.
راستی فاطمه! پس چرا هنوز نیومده بود.
تلفن همراهم رو در آوردم و شمارهش رو گرفتم.
چشمم به مادرشوهرم و نسیم بود که با هم پچپچ میکردند.
چند بوق که خورد فاطمه گوشی رو برداشت.
- سلام! پس چرا نیومدی فاطمه جان؟!
او با حالی خراب گفت:
- قسمت نبود خواهر.. الان بیمارستانم واسه کلیهم.. این سنگه دفع نشده هنوز داره اذیتم میکنه.
من با نگرانی اطلاعات بیمارستان رو ازش خواستم ولی او نگفت کجاست تا زحمتم نده.
چون نمیتونست حرف بزنه سریع قطع کردم.
نسیم کنارم نشست و با غمگینی نگاهم کرد.
با مهربونی بهش خندیدم.
- قبول باشه ازت نسیم جان.. إن شاءالله حاجتت روا..
او دوباره چشمش خیس شد و با بغض نگام میکرد..
دوباره حسرت یک چیز دیگهمو خورد:
- خوش بحالت!! چه خانوادهی شوهر خوبی داری!
خوش به حالت گفتنهاش واقعا آزاردهنده بود.
حرف رو عوض کردم و گفتم:
- دیگه ناراحت نباش. إن شاءالله همین امشب بی بی شفای مادرتو از خدا میگیره!
پوزخندی زد و آه کشید:
- ایشالله!
بعد هم کمی مکث گفت:
- فکر میکردم واقعا گوشی نداری بخاطر همون امواجی که میگفتی!!
خدای من چطور حواسم نبود!!
با من من گفتم:
- من که نگفتم ندارم گفتم همرام نیست امشبم اتفاقی همراهمه..
او دوباره پوزخندی زد و با دلخوری گفت:
- مؤمن واقعی دروغ نمیگه.. راست و حسینیش بگو دلم نمیخواد شمارمو داشته باشی و خلاص! دیگه چرا خودتو اذیت میکنی؟
سرم رو پایین انداختم. حرفی برای گفتن نداشتم.
او که سکوتم رو دید آه بلندی کشید و گفت:
- دلم نمیخواد با حضورم اذیتت کنم.. میدونم دیگه تریپ من با تو جور درنمیاد. چیکار کنم که من خاک بر سر تنهام و جز تو یه دوست درست و حسابی ندارم ولی اشکال نداره.. اگه قرار باشه با بودن من کنار خودت احساس بدی داشته باشی برای همیشه قید رفاقتمونو میزنم.
تو بد شرایطی گرفتار شده بودم.. از یک طرف تمایل نداشتم او شمارهی تلفنم رو داشته باشه و از طرف دیگه انقدر معصومانه و مظلومانه این حرفها رو میزد که دلم نمیومد دلش رو تو این شرایط بشکونم.
گفتم:
- این چه حرفیه نسیم؟! من با بعضی رفتاریهای تو مشکل دارم نه با خودت. آره! اولش از دیدنت جا خوردم. چون فکر میکردم اومدی دوباره به من یه آسیبی برسونی ولی اشتباه میکردم..
او سرش رو با تأسف تکون داد:
- حق داری.. من اونقدر بچه بازی و لجبازی باهات کردم که دیگه سخته بهم اعتماد کنی..
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
تصمیمگیری در اون لحظات مثل جون دادن وسط جوونی بود.
در یک لحظه تصمیم گرفتم یکبار دیگه بهش اعتماد کنم!
شمارهی همراهم رو روی یک کاغذ نوشتم و بهش دادم.
او با اکراه از دستم گرفت و گفت:
- مطمئنی دوست داری شمارتو داشته باشم؟!
این سوالش مطمئنترم کرد.
آهسته گفتم:
- آره ولی قول بده به هیچ کسی شمارهمو ندی.. مخصوصا مسعود
او حالت چهرهش تغییر کرد.
صورتش برافروخته شد و تو چشمهاش اشک جمع شد.
سرش رو انداخت پایین و با ناخنهای بلند و براقش کاغذ توی دستش رو خط کشید.
حدس زدم حتما با مسعود به هم زده!
این هم به نفع من بود هم به نفع خودش!
شاید او بدون مسعود شانس خوب شدنش بیشتر میشد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل