eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
929 عکس
603 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاخره شیطنت‌های فاطمه صدای فیلمبردار رو درآورد رحالیکه او رو از ما جدا می‌کرد گفت: - بیا ببینمممم کلی کار داریم. ناسلامتی تو عروسی! چرا انقدر شیطونی یه کم متین باش.. فاطمه درحالیکه می‌رفت روبه ما گفت: - چون بهش گفتم تو فیلم نمی‌رقصم خواست اینطوری تلافی کنه از خودتون پذیرایی کنید بچه ها.. شیرینی عروسی من خوردن داره! ریحانه گفت: - إن شاءالله خوشبخت بشه چقدر ماهه این فاطمه.. اعظم گفت: - خیلی سختی کشید.. واقعا حقشه خوشبخت بشه.. من با تأثر نجوا کردم: - کاش الهام بود. اونها جا خوردن. ولی زود حالتشون رو تغییر دادن. اعظم پرسید: - فاطمه درمورد نماز و دعا تو خونت راستش رو گفت؟ لبخند محجوبانه‌ای زدم. گفتم: - من از وجود فاطمه حاجت روا شدم ولی گمونم فاطمه از دعا و پاکی خودش مشکلش حل شد.. اعظم متفکرانه گفت: - پس واقعا جدی می‌گفته!! حالا که اینطور شد شنبه هممون میایم خونتون! گفتم: - قدمتون رو چشمم. ریحانه گفت: - راستی درمورد اونشب واقعا من متأسفم! دیگه از اون شب به این ور اون زن تو مسجد نیومد ولی حاج آقا بعد نماز خیلی راجع به اون شب حرف زدن!  کاش یکی به اینها می‌گفت وقتی درمورد اون شب حرف میزنن من شرمنده میشم حتی اگه در جبهه‌ی موافق من باشن.! حرف رو عوض کردم: - بیخیال.. دست بزنید برای مولودی خون.. بنده‌ی خدا اینهمه داره واسه ما چه چه میزنه! عروسی فاطمه هم تموم شد. خنده‌های مستانه‌ی فاطمه و بذله گویی‌های شیرینش درمیان مهمون‌هاش به پایان رسید و اشک‌های پنهانی و سوزناکش از زیر شنل بلند و پوشیده‌ش درمیان درب خونه‌ی پدریش اشک همه رو سرازیر کرد. من میدونستم که این اشک‌ها به خاطر زجر این سال‌هاست و بخاطر فقدان خواهری عزیز و دوست داشتنیه که روزی بخاطر اشتباه او به کام مرگ رفت و شاید درمیان اشک‌هاش برای من دعا می‌کرد!  وقت رفتن شد. فاطمه رو بوسیدم و براش از ته دل آرزوی خوشبختی کردم. او هم همین آرزو رو برام کرد و گفت امشب برام دعای ویژه میکنه!  او به حدی به فکر من بود که حتی در این موقعیت هم به فکر این بود که چگونه منو راهی خانه‌م کنه! گفتم: - معلومه با آژانس برمیگردم.. فاطمه گفت: - پس صبر کن به بابام بگم زنگ بزنه آژانس..  خندیدم، - فاطمه من مدتهاست تنها زندگی کردم. بلدم چطوری گلیمم رو از آب بیرون بکشم، انقدر نگران من نباش!  از فاطمه جدا شدم و با باقی دوستانم خداحافظی کردم. می‌خواستم به اون سمت خیابون برم که یک نفر از ماشین پیاده شد و گفت: - ببخشید... سرم رو برگردوندم، رضا بود. به طرفش رفتم و چادرم رو تا بین ابروهام پایین کشیدم تا مبادا از ته مانده‌ی آرایشم چیزی باقی مونده باشه. سرش رو پایین انداخت.  - سلام علیکم. جسارتا من می‌رسونمتون. و قبل از اینکه من چیزی بگم در عقب رو باز کرد و سوار ماشین شد.  به شیشه‌ش زدم. شیشه رو پایین کشید. - اصلا حاضر نیستم بهتون زحمت بدم. من خودم میرم. ادامه‌ی جمله‌م رو تو دلم گفتم: همین کم مونده که تو رو هم به پرونده‌ی سیاه من اضافه کنن! او مثل برادرش با حالتی معذبانه گفت: - چه فرقی میکنه!؟ فکر کنید منم آژانسم! سوار شید. اینطوری خیال همه راحت‌تره. مگه غیر از فاطمه کس دیگری هم نگران من بود؟ گفتم: - نمیخوام خدای نکرده نسبت به برادری شما بی‌ادبی کرده باشم ولی واقعا صلاح نیست.. ممنونم که حواستون به بنده هست. دلم نمی‌خواست از جانب من خطری آبروی خانواده‌ی حاج مهدوی رو تهدید کنه! بعد از کمی مکث گفت: - چی بگم. هرطور خودتون صلاح می‌دونید. شما مثل خواهر بنده میمونید. اگر این کارو نمی‌کردم از خودم شرمنده می‌شدم. از او تشکر و قدردانی کردم و به تنهایی به خانه برگشتم. من درمیان خوبی و محبت راستین این چند نفر احساس خوشبختی می‌کردم و واقعا آغوش خدا رو حس می‌کردم. آغوش خدا برام محل امنی بود ولی به قول فاطمه گاهی برای رسیدن به مقصد اصلی باید از گلوگاه‌ها و دره‌های عمیق و وحشتناکی رد می‌شدم که اگر آغوش او رو باور نمی‌کردم ممکن بود هیچ وقت به مقصد نرسم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل