#رهاییازشب
#پارت_صدوچهارم
شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.
گفت:
- امیدوارم روزی تو بشه.
آه از نهادم بلند شد:
- بعید میدونم!
- قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما. هرشب دارم برات نماز شب میخونم. تا خدا به حاجتت هم نرسونتت کوتاه بیا نیستم.
گفتم:
- ممنونم دوست خوبم. اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟
فاطمه اخم کرد.
- معلومه که ناراحت میشم. تو صمیمیترین و بهترین دوست من هستی باید باشی!
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:
- آخه توی عروسیت همهی مسجدیها هستن.. روم نمیشه بیام.
فاطمه دستم رو به گرمی فشرد.
- کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی. نگران نباش.. امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم و باقی بچهها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند و کوبندهای کرده.
چشمم گرد شد.
- جدی؟! چی گفته؟
- هنوز دقیق اطلاعی ندارم. ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده.
امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.
بغض کردم.
فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:
- و اینکه گفتن بهت بگم مسجد رو بخاطر یه تهمت ترک نکنی!
بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم.
فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت:
- تسبیح رو چطوری کش رفتی؟!
اشکم جاری شد و لبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!
گفتم:
- حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یه شرط...
فاطمه اخم کرد:
- بدجنس!! اون تسبیح یادگار الهام بود..
لبم رو کج کردم!
- بالاخره اینطوری شد خواهر...
- چی بگم والااا.. رقیه ساداتی دیگه!
گونهم رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد.
- لباس خشگلاتو آماده کن.. اگرم نداری لباس نو بخر. میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی!
خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟!
از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.
من من کنان پرسیدم:
- اون نامه.. حاج آقا اون نامه رو خونده بودن.
فاطمه با دلخوری گفت:
- الان مثلاً حرف رو عوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟
معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگهای متمرکز بشم!
خندهی شرمگینانهای کردم و گفتم.
- چشم عزیزم. حتما میام.
فاطمه خندید:
- جدی؟! همون که پارهش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟
فکر کردم:
- نه گمون نکنم.. نمیدونم! !
روز عروسی شد. تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم.
فاطمه در لباس عروسی مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید. با همهی مهمانها میگفت و میخندید و انقدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شادترین عروسی زندگیم رو رقم زد. او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق و شوق کودکانه و البته شوخ طبعانهای خطاب به ما گفت:
- بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد!
بچهها هم میخندیدن و میگفتن کوفتت بشه.. ایشالا از گلوت پایین نره..
فاطمه هم با همان حال میگفت:
- نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین.. اونم خوبشو.. دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبهی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!! بچهها هم خنده کنان میگفتن به ما هم یاد بده دیگه بدجنس!
فاطمه میون خندههای اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:
- همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دو رکعت نماز بخونید یک کمم براش هایهای و وایوای بخونید بعد ظرف چهل و هشت ساعت شوهر دم در خونتونه!
بچهها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی موندههای قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن. جدی؟!!
فاطمه گفت:
- د..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون..! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!! بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها.. حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.
ما به حدی از بیان شیرین فاطمه و شوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم که میزهای اطراف از خندهی ما میخندیدن! من که شخصا فکم از خندهی زیاد دردم گرفته بود.
شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت از شوخیهاش ناراحت میشد ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرینترین و خیرخواهترین دختر عالمه!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل