#رهاییازشب
#پارت_صدوچهلونهم
با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم و از خدا خواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من و فرزندم رو زهرایی بار بیاره. همونجا با جنینم صحبت کردم.. نمیدونم چرا حس میکردم دختره. همیشه وقت صدا کردن میگفتم دخترم!!
گفتم:
- دخترم.. قشنگم.. تو الان پاک پاکی.. سعی کن پاک زندگی کنی.. مثل من نشی.. دیر نفهمی.. دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلات پس معرکهست.. مثل من که الان ته ته روحم ناآرومه! شرمندهام.. کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.. چون مجبوری همیشه با خودت زندگی کنی.. سخته که از خودت شرمنده باشی.. اونروز مثل من دیگه آرامش نداری..
با چشم گریون وارد حیاط شدم. حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض بزرگ حرم ایستاده بود.
کنارش رفتم.
او بعد از دختر آسید مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود.
همیشه وقتی به هم میرسیدیم نگاهش میخندید. من عاشق لبخندهای نگاهش بودم.
شام با یکدیگر نون و کباب خوردیم. حرف زدیم خندیدیم. انگار نه انگار که نسیمی هست.
ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همهی نگرانیهام برگشت.
توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید.
لبخند زدم:
- خوبم.
ولی من خوب نبودم. نسیم و گذشتهم ولم نمیکردند.
او زرنگ بود.
سرش رو با لبخند معناداری تکون داد و گفت:
خوب نیستی سادات خانوم. این رو چشمهاتون میگه
ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت میکشیدم.
او گفت:
- خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟
حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد.
خلاصه گفتم:
- میگفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه.. بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.. میخواد عوض شه..
حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد و گفت:
- عجب!!!
ادامه دادم:
- نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت. طفلی خیلی مظلومه. سنشم زیاد نیست. شاید پنجاه شایدم کمتر
- نگفت چه بیماری ای دارن؟
آه کشیدم:
- نه.. راستش نپرسیدم
دوباره نگاهش کردم.
پرسیدم:
- نظر شما چیه؟
او با کمی مکث گفت:
- والله نمیشه قضاوت کرد. ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید. من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم. باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر میتونید قضاوت کنید.
با کلافگی سرم رو تکون دادم.
- نمیدونم حاج کمیل.. فقط دلم شور میزنه.
دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازشهای مهربانانهش به من آرامش داد.
بیآنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا!
چقدر صداش رو دوست داشتم.
چشمهام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم.
فردای روز بعد حالم خیلی بد بود. احساس تهوع و بیحالی اجازه نمیداد به مدرسه برم. زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند.
حاج کمیل صبحانهم رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند.
بیخود و بیجهت مضطرب بودم. نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم. زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه. او میگفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم. شاید راست میگفت.
حرف رو به نسیم کشوندم و نظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم.
فاطمه گفت:
- نظر خاصی ندارم.. بنظر واقعا پشیمون بود. ولی..
پرسیدم:
- ولی چی؟
او آهی بلند کشید و گفت:
- از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد.
تعجب کردم.
- یعنی چی؟ مگه چطوری نگام میکرد؟!
او دوباره آه کشید و گفت:
- ولش کن.. شیطون افتاده وسط.. غیبت و قضاوت ممنوع!!
هرچه اصرار کردم ادامهی حرفش رو بزنه قبول نکرد.
شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم.
نسیم باز هم اونجا بود!!!
او با لبخند به سمتم اومد و سلام گفت!
منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم. چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم.
کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همهی اهل مسجد با احترام بهم سلام میکنند رو کرد بهم و گفت:
- نه بابااا کارت درستهها.. چه تحویلت میگیرن!
تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم:
- این آبروییه که خدا بهم داده.. خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت.
او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت:
- بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!!
با حرص تسبیحم رو فشار دادم.
گفتم:
- اولا ملا نه روحانی.. دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده. من با ایشون خدا رو شناختم.
او فهمید که ناراحت شدم. با من من گفت:
- چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا!
خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم.
حاج کمیل داشت اذان و اقامه رو میگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت:
- چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل