#رهاییازشب
#پارت_صدوچهلوهشتم
متوجه شدم پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست. او شخصیتی جدی و محتاط داشت. همه در خونواده از ایشون حساب میبردند و او با هیچکس صمیمی نمیشد.
من از رفتارهای ایشون در این مدت پی برده بودم که مرضیه خانوم و حاج کمیل رو بیشتر از باقی بچهها دوست دارند.
به اونها سلام کردیم. حاج کمیل سلام گرمی کرد و پدرشوهرم مثل همیشه با جدیت و ابهت همیشگی جواب سلاممون رو داد. او از دیدن نسیم در کنار ما متعجب بود. نسیم به سبک خودش سلام کرد و رو به حاج کمیل گفت:
- عه..آقا دوماد شمایی؟؟
حاج کمیل جا خورد. منتظر بود تا من نسیم رو معرفی کنم ولی من جرأت نداشتم اسم نسیم رو بیارم.
خود نسیم پیش دستی کرد و گفت:
- من دوست خانمتون هستم. اومدم امشب بهش عروسیش رو تبریک بگم.
من سرم پایین بود. دستهام یخ کرده و لرزون بودند.
حاج کمیل تشکر کرد و سریع خطاب به من گفت:
- خوب سادات خانوم بریم؟!
نسیم زیر لب خندید.
با ناراحتی نگاهش کردم.
او آهسته گفت:
- چه زود همه چیزت تغییر کرد حتی اسمت.
نمیشد جوابش رو بدم. تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که به حاج کمیل بگم بریم.
حاج کمیل از جمع خداحافظی کرد و من انقدر به هم ریخته بودم که حتی نتونستم از فاطمه درست حسابی جدا بشم.
سوار ماشین شدیم. گفتم هر آن احتمال داره حاج کمیل دربارهی نسیم ازم سوال بپرسه. او ساکت بود. این شاید بدتر از هرچیز دیگری بود.
نگاهش کردم.
در صورتش هیچ نشونهای وجود نداشت فقط به خیابان نگاه میکرد.
قرار بود امشب به زیارت حضرت عبدالعظیم بریم. او تا خود حرم یک کلمه هم حرف نزد.
ضربان قلبم شدت گرفته بود. بدنم کورهی آتیش بود و گوشهام سوت میکشید.. داشت کمربندش رو باز میکرد ولی من همونطوری نشسته بودم. اصلا نمیتونستم حرکت کنم.
پرسید:
- پس چرا نشستید رقیه سادات خانوم؟! نمیخواین پیاده شید؟
چشمم به صحن بود.
گفتم:
- چرا حرف دلتون رو نمیزنید؟؟ چرا ازم سوال نپرسیدید؟
او به حالت اول نشست و آهی کشید.
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- برای اینکه جواب رو میدونستم.
با بغض و گله سرم رو سمتش چرخوندم.
- جواب چی بود؟؟
دوباره آه کشید!
- ایشون همون نسیم خانوم بودند. درسته؟
دوباره چشم دوختم به گنبد.
با دلخوری گفتم:
- شما فکر میکنید من اونو دعوت کردم بیاد مسجد یا تمایل دارم باهام ارتباط داشته باشه؟؟
او همونطور که یک دستش رو فرمون بود به سمتم چرخید!
با تعجب گفت:
- این چه حرفیه عزیز دلم؟! چرا باید چنین فکری درمورد شما کنم؟
دوباره آه کشید.
- من فقط نگران شما هستم. میترسم خدای نکرده...
اشکم در اومد. به سمتش چرخیدم و با ناراحتی گفتم:
- بله میدونم.. حق دارید.. میترسید دوباره باهاش رفیق شم از راه به در شم...
او ابروهاش بالا رفت و دست زیباش رو مقابل دهانش گذاشت.
- عه عه.. استغفرالله.. سادات خانوم.. این چه فرمایشیه؟! شما همیشه برای من مورد اعتمادید.. اگر نگرانیای هست برای حال خودتونه.. یعنی همین حالی که الان دارید.. دلم نمیخواد استرس داشته باشید.. باهاتون از در مسجد تا اینجا حرف نزدم که اضطرابتون بیشتر نشه و فکر نکنید میخوام بازخواستتون کنم. ولی ظاهراً اشتباه کردم ...
اینو گفت و دوباره آه کشید.
دستم رو مقابل صورتم گرفتم و گریه کردم.
چرا انقدر میترسیدم؟ چرا بیاعتماد شده بودم. حتی به عشق حاج کمیل..
اصلا چرا چنین فکری دربارهی او کردم؟! او واقعا اهل پیش داوری نبود.
شرمندگیم بیشتر شد.
دستم رو گرفت و نوازش کرد. با لحنی بزرگوارانه گفت:
- عذرمیخوام رقیه سادات خانوم.. عزیز دل.. از من نرنجید.
اشکم رو پاک کردم و دستش رو گرفتم.
نگاهش کردم.. این روزها عجیب دلم میخواست نگاهش کنم. دوست داشتم بچهمون شبیه او بشه.
خندید..
خندیدم!!!
نیشگون آرومی از پشت دستم گرفت و زمزمه کرد:
- بریم سادات خانوم پیش فامیلتون که دیره.
داخل زیارتگاه که رفتم گوشهای کنار ضریح ایستادم و نماز خوندم. اونجا پر از آرامش بود.
شاید بهترین زمان برای بازیابی خودم همینجا بود!
از فکر نسیم بیرون نمیاومدم. احساسهای چندگانه و مختلفی از رویارویی با نسیم در من ایجاد شده بود که نمیدونستم باید به کدومش اعتماد کنم.
از یک طرف نگران مادرش شدم. مادر او جوون بود و در همون چند ملاقاتی که با او داشتم متوجه شده بودم که زن مهربون و خوش قلبیست.
و از طرف دیگه با خودم میگفتم چطور نسیم از بیماری او تا این حد متحول شده؟!
هرچند همهی ما تا وقتی نعمتی داریم قدردانش نیستیم و وقتی میفهمیم نیست یا قراره نباشه اون وقته که پشیمون میشیم و تصمیم میگیریم تغییر کنیم!
یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم، یک روضهخون گوشهای از حرم نشسته بود و روضهی حضرت زهرا میخوند. بیاختیار گوشهای ایستادم و به روضش گوش دادم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل