#رهاییازشب
#پارت_صدوچهلوهفتم
شب بعد هم به مسجد رفتم و نسیم رو با چادر گوشهای دیدم که در صف نماز ایستاده.
دیدن او در این حالت و این مسجد عجیب بود. ولی اینبار به اندازهی دیشب نمیترسیدم.
نماز را که سلام دادم کنارم نشست دوباره قلبم درد گرفت.
آهسته گفت:
- میدونم خیلی بهت بد کردم. خودمم از خودم حالم به هم میخوره. من واقعا خیلی بدم خیلی..
و شروع کرد به گریه کردن.
توجه همه به او معطوف شد.
من واقعا نمیدونستم باید چه کار کنم. از اونجا بلند شدم و به گوشهای دیگه رفتم.
او دنبالم اومد.
خدایا خودت بخیر کن.
مقابلم نشست و سرش رو روی زانوهام گذاشت و بلند بلند زار زد:
- رقیه سادات منو ببخش.. تو رو خدا منو ببخش. سرم خورده به سنگ.. تازه دارم میفهمم قبلاً چی میگفتی.. میخوام آدم بشم.. تو رو خدا کمکم کن.. کمکم کن جبران کنم..
اگه اون تا صبح هم ضجه میزد من باز باورش نمیکردم. ولی رفتارهای او توجه همه رو جلب کرده بود و اگر من بیتفاوت به او میبودم صورت خوبی نداشت.
او را بلند کردم و بیآنکه نگاهش کنم آهسته گفتم:
- زشته.. بلند شو مردم دارن نگاهت میکنن..
او آب دماغش رو بالا کشید و با هق هق گفت:
- برام مهم نیست.. من داغونتر از این حرفهام که حرف مردم برام مهم باشه.. من فقط احتیاج به آرامش دارم..
نگاهی به فاطمه انداختم که کمی دورتر ایستاده بود و نگاهمون میکرد.
او بهم اشاره کرد آروم باشم.
او در بدترین و حساسترین شرایط هم باز نگران حال من بود.
مسجد که خالی شد. نسیم گوشهای کنار من کز کرده بود و با افسردگی به نقطهای نگاه میکرد. بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم تا به او بفهمونم وقت رفتنه.
او بیتوجه به من با بیحالی گفت:
- چیکار کنم عسل؟؟!
نگاهی به فاطمه کردم.
فاطمه کنار او نشست و با مهربونی گفت:
- باید مسجد رو تحویل خدام بدیم. بلندشو عزیزم.
نسیم با درماندگی نگاش کرد و با گریه گفت:
- کجا برم آخه؟ من جایی رو ندارم.. میخوام تو خونهی خدا باشم.. فقط خداست که میتونه کمکم کنه..
فاطمه او را در آغوشش فشرد. چقدر او مهربان و خوشبین بود؟! چطور میتونست به او اعتماد کنه؟؟
ناگهان دلم لرزید!!!
فاطمه به من هم اعتماد کرده بود. اگر او هم توبهی منو باور نمیکرد و من به مسجد رفت و آمد نمیکردم ممکن بود هنوز در گذشته باقی بمونم.
معنی این اتفاق چی بود؟ خدا از طریق نسیم چه چیزی رو میخواست بهم یاد آوری کنه؟ نکنه داشتم در موقعیت فاطمه قرار میگرفتم تا امتحان بشم؟!
نگاهی به نسیم انداختم که مثل مادرمردهها گریه میکرد. نسیم عادت نداشت که گریه کنه مگر برای موضوعاتی که خیلی براش مهم باشه.
با خودم گفتم یک درصد.. فقط یک درصد تصور کن که او واقعا پشیمون باشه.
من هم خم شدم و دستش رو گرفتم تا بلند بشه.
نسیم بغلم کرد و با گریه گفت:
- تنهام نزار عسل.. خیلی داغونم خیلی..
با اکراه سرش رو نوازش کردم و آهسته گفتم:
- توکل به خدا.. آروم باش و بگو چیشده؟
نسیم اشکشو پاک کرد و گفت:
- چی میخواستی بشه؟! مامانم مریضه.. داره میمیره.. وقتی رفتم ملاقاتش میگفت از دست تو به این روز افتادم.. دلم میخواد این روزای آخر عمرش اونجور که اون میخواد باشم.. تو رو خدا کمکم کن.
من و فاطمه نگاهی به هم انداختیم.. تو دلم گفتم به فرض که اون بخواد بخاطر مادرش تغییر کنه این تغییر چه ارزشی داره؟ دوباره به خودم نهیب زدم تو هم اولا بخاطر یکی دیگه خوب شده بودی..
بین احساس و منطقم گیر افتاده بودم.
برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:
- إن شاءالله خدا شفاش میده.
فاطمه گفت:
- برای تغییر هیچ وقت دیر نیست.
او با لبخندی کج رو به من گفت:
- اگه تو تونستی عوض بشی منم میتونم!
از لحنش خوشم نیومد ولی جواب دادم:
- آره.. تو هم میتونی اگه بخوای..
فضا برام سنگین بود.
به فاطمه گفتم:
- بریم دیگه حاج آقا حتما تا به الان بیرون منتظر واستادن.
فاطمه منظورم رو فهمید.
کیفش رو برداشت و رو به هردومون گفت:
- بریم
نسیم نگاه حسرت آمیزی بهم کرد:
- خوش به حالت.. بالاخره به عشقت رسیدی..
دلم شور افتاد. گفتم:
- ممنون.
گفت:
- رفتم دم خونتون.. از صابخونهی جدیدت پرسیدم کجایی گفت عروسی کردی.. اونم با یه آخوند.. همون موقع شستم خبردار شد اون آخوند کیه..
خوشم نمیومد از اینکه به حاج کمیل من میگفت آخوند.. دلم میخواست بااحترام بگه روحانی.. طلبه.. یا هرچیز دیگهای.. گفتن آخوند اونم با این لحن خوشایندم نبود.
دم در حاج کمیل و حامد ایستاده بودند.. از اقبال خوشم آقارضا و پدرشوهرم هم بودند.
نسیم انگار قصد جدا شدن از ما رو نداشت. او چادر سرش بود ولی آرایش غلیظی داشت و چهرهش حیا نداشت. موهای بلوندش هم از زیر روسری بیرون ریخته بود. از خجالت نمیتونستم نزدیک اونها بشم. حاج کمیل با دیدن من نگاهش خندید. از او مطمئن بودم. چون او همیشه فقط منو میدید.. نه هیچ کس دیگری رو.
ولی میدیدم که پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل