#رهاییازشب
#پارت_صدوچهلوپنجم
این سفر نورانی هم با همهی زیباییهاش به پایان رسید. من در این سفر رقیه ساداتهایی رو دیدم که گوشهای از تل ناله میزدند و همچون یتیمها اشک میریختند و دعا میکردم که دعای شهیدان بدرقهی راه اونها باشه. شاید بعضی از اونها هدایت بشن و بعضی نه..
ولی من روی اون خاک برای همهی اونها گریه کردم، نماز خوندم و از خدا و شهدا خواستار هدایتشون شدم.
تا چند وقت بعد از سفر هنوز در همان حال و هوا بودم.
و دلم به خدا نزدیکتر شده بود. بیشتر روزها به همراه مادرشوهرم و خواهرشوهرهام که انصافا از مهربونی و محبت چیزی کم نمیگذاشتند به جلسات تفسیر میرفتیم. مادرشوهرم مفسر خوبی بودند. از همانهایی که حرف و عملشون یکیست. من با دیدن ایشون تازه درک میکردم که چگونه چنین اولادهای صالحی دارند. ایشون به معنای واقعی یک زن نمونه و یک مؤمن حقیقی بودند. محال بود روزی منو ببینند و به احترامم از جا بلند نشن درحالیکه این کارشون واقعاً برای من باعث شرمندگی بود. توجه او به من بیش از حدتصور بود و اکثر اوقات در حضور حاج کمیل منو نوازش میکردند و میگفتند قدر عروست رو بدون، تنهاش نزار، مبادا ازت برنجه. من بسیار خوشحال بودم که خداوند بعد از اینهمه سختی به من چنین پاداشی داده.
من با این وصلت میمون صاحب پدرومادر و دوخواهر و یک برادر شدم که یکی از دیگری بهتر و مهربونتر بودند. و همهی اونها صاحب زندگی و فرزند بودند. حتی آقا رضا که قبلا فکر میکردم مجرد هستند هم متاهل بودند و تو راهی داشتند!
اواسط بهار بود که متوجه شدم باردارم.
این اتفاق اونقدر برام زیبا و خوشایند بود که با هیچ حسی در دنیا نمیشد مقایسهش کرد.
وقتی حاج کمیل و خونوادش از این خبر مطلع شدند یکی یکی از خوشحالی تبریک گفتند و بیشتر از پیش هوام رو داشتند.
زندگی بر وقف مرادم بود و گمانم براین بود که خداوند از منزل اول عبورم داده و الان در مسیر اصلی هستم. غافل از اینکه خداوند در همه حال از مؤمنین امتحان میگیره و اونها رو با بلیات و سختیها امتحان میکنه.
و من دعای همیشگیم این بود که خداوند یاریم کنه تا بندگی رو فراموش نکنم و پای عهدم بمونم. گاهی فکر میکردم اگر حاج کمیل توبهی منو باور نمیکرد و منو با چنین منشی بزرگوارانه به همسری برنمیگزید سرنوشتم چه میشد؟! و حتی برخی اوقات وقتی از کنار دختری بدحجاب رد میشدم یاد روزهای غفلت خودم میافتادم و همهی کارهای گذشتهم مثل پردهی سینما در جلوی چشمم حاضر میشد. حتی یاد نسیم و سحر میافتادم و نگران از سرنوشتشون برای هدایت اونها دعا میکردم. این افکار در دوران بارداری شدیدتر شده بود و این هراس رو در من ایجاد میکرد که مبادا بخاطر گناهان سابقم خداوند اولاد ناصالحی به من هدیه بده. گاهی دربارهی این افکار آزاردهنده با حاج کمیل صحبت میکردم و او فقط میگفت:
- زمان میبره سادات خانوم تا اثر وضعی گناهتون پاک شه. پس صبور باش.
اما من در این روزها کم صبر شده بودم. بارداری و اثرات اون منو شکنندهتر کرده بود و دعا هم آرومم نمیکرد.
شب شهادت اول حضرت فاطمه در مسجد برنامه داشتیم. من گوشه ای نشسته بودم و با روضهی مادرم گریه میکردم. نوحهخوان روضه میخوند ولی من به روضه گوش نمیدادم. خودم زیر لب با مادرم درد دل میکردم. دعا میکردم که کمکم کنه گذشتهم رو فراموش کنم و عذاب وجدان آرومم بزاره.
میان هق هق و خلوت و تاریکی زنی رو دیدم که در تاریکی سرش رو به اطراف میچرخوند.
مسجد شلوغ بود. حدس زدم دنبال جایی برای نشستن میگرده. بلند شدم و سمتش رفتم تا جای خودم رو به او بدم.
گفتم:
- بفرمایید اونجا بشینید.
صورت او در تاریکی به سختی دیده میشد ولی عطرش آشنا بود. ناگهان دیدم که او خودش رو به آغوش من انداخت و بلند بلند گریه کرد. صدای گریهی او آشنا بود.
قلبم به تپش افتاد. سرش رو از شانهام جدا کردم و با دقت صورتش رو نگاه کردم. کسی که مقابلم ایستاده بود همونی بود که زندگی منو بعد از توبه به رسوایی کشوند.
کسی بود که خونهم رو برام ناامن نمود و وادارم کرد از اون آپارتمان فرار کنم. به محض اینکه شناختمش او را از خودم جدا کردم و سرجام نشستم.
تمام بدنم میلرزید. من نسبت به این آدم حساس بودم. دیدن او منو میترسوند. نکنه اومده بود تا دوباره شر جدیدی به پا کنه؟! زیر لب با حضرت زهرا حرف زدم.
گریه کردم. گله کردم. که آخه چرا هروقت از شما و خدا کمک میخوام برای رهایی از گذشتهم، گذشتهم سر راهم سبز میشه!؟ گفتم یا فاطمهی زهرا من تحمل یک رسوایی دیگه رو ندارم. من تازه اعتماد مسجدیها رو جلب کردم. اگه نسیم اینجا باشه تا آبروریزی به پا کنه من دیگه تحمل نمیکنم. نه برای خودم بلکه برای حاج کمیل پاک و مظلومم میترسم. میترسم این بیآبرویی روح او رو آزرده کنه..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل