eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‌  زمستان زیبا و عاشقانه‌ی اون سال پایان گرفت و بهار تقویم به بهار زندگی مشترکمون اضافه شد. اما رفتارهای زشت و قضاوت‌های عده‌ای واقعا آزاردهنده بود. من از حاج کمیل یاد گرفتم چگونه ساکت بمونم ولی از خدا می‌خواستم که به زودی حقیقت آشکار بشه حاج کمیل بر عکس من، می‌گفت: - حقیقت روشنه! نه شما در تمام عمرتون حرکتی که منافی عفت باشه انجام دادید نه بنده خلاف شرع کردم. پس به راهتون ادامه بدید و دنبال اثبات خودتون به دیگران نباشید. عزت و آبرو دست خداست. هر زمان بخواد میده هر وقت هم صلاح دونست میگیره. خیلی زمان برد تا به عمق کلمات او پی بردم و تونستم در زندگیم بکار ببرم. و البته راست هم می‌گفت: - چند وقت بعد مسجد دوباره شوروحال سابق رو گرفت! جوانان زیادی بخاطر اخلاق و منش خوب حاج کمیل جذب مسجد و بسیج شده بودن. من و فاطمه همچنان مسئول پایگاه بودیم و تغییرات اساسی در مسجد و نیروهاش ایجاد کردیم. کار ما جذب حداکثری جوان‌ها بود اون هم از هر قشر و هر نوع نگرشی.. و با خود اونها اتاق فکر می‌ذاشتیم.. حرف‌هاشون رو می‌شنیدیم.. درد و دل‌هاشون رو گوش می‌کردیم بدون اینکه قضاوتشون کنیم یا مستقیم به مخالفتشون برخیزیم. و با همون عده به جنوب رفتیم.. چه سفری بود این سفر! اینبار این سفر فقط و فقط به عشق شهدا بود و بس.. تمام مسیر گریه میکردم و یاد خاطراتم افتادم. من اینبار تازه نخل‌های بی‌سر رو دیدم!! تازه فهمیدم هویزه کجاست؟! اولین بار بود که در دهلاویه نحوه‌ی شهادت دکتر چمران رو شنیدم.. و وقتی رسیدیم طلاییه.. آه خدای من طلاییه.. جایگاه پر کشیدن مردی به نام شهید ابراهیم همت.. همونکه تنها با یک قرار ساده از طریق عکسش سرموعد حاجتم رو داد و من الان با یک مرد مؤمن و آسمانی به جایگاه صعود او نظاره میکردم. اینها چه کسانی بودند؟ مقام و منزلت اونها نزد خدا چقدر بالاست که دست رد به سينه‌ی هیچ کسی نمی‌زنند؟!  حتی به سینه‌ی من که باورشون نداشتم و در گناه غوطه‌ور بودم. گوشه‌ای خلوت اختیار کردم و روی خاک‌ها نشستم.  من حضور تک تک اونها رو کنار خودم احساس میکردم. با اشک شوق خطاب به حاج همت گفتم: - حاجی دمتون گرم.. خداییش اون وقتی که با عکستون درد دل میکردم خواب امروز رو هم نمی‌دیدم که حاجتم به این قشنگي و کاملی برآورده بشه. منم میخوام به عهدم وفا کنم. تلفنم رو از کیفم در آوردم و به حاج کمیل زنگ زدم. - حاج کمیل بی‌زحمت شیرینی‌ها رو پخش کنید. او با خنده پرسید: - کجا باز غیبتون زد سادات خانوم؟! زیاد تو گرما نمونید. مثل پارسال کار دستمون میدید.. اشکم رو پاک کردم و با لبخند گفتم: - چه اشکالی داره در عوض باز هم من و فاطمه با شما راهی همون رستوران خاطره انگیز میشیم.  او همچنان می‌خندید. گفت: - شما قول بدید بیمار نشید بنده حتما شما رو یکبار دیگه به اون رستوران میبرم. ناگهان یاد اون روز افتادم. پرسیدم: - حاج کمیل؟؟!؟ میتونم یه سوال بپرسم؟  پرسید: - الان؟؟! پشت تلفن؟؟ گفتم: - بله..الان و همینجا میخوام جوابش رو بدونم گفت: - جانم بپرس گفتم: - حاج کمیل یادتونه اونروز تو رستوران من ازتون تشکر کردم شما نگاهتون به نگاهم گره خورد.. او بلند بلند خندید.. در میان خنده گفت: - دختر زیارتت رو بخون.. چیکار داری به اون روز؟! از خنده‌ش خنده‌م گرفت! با اصرار و التماس گفتم: - حاج کمیل تو رو خدا بهم بگید.. او خنده‌ش قطع شد و در حالیکه نفسش رو بیرون میداد گفت: - خب همه ی دردسر ما از همون روز شروع شد.. البته نه اون دردسری که شما فکر میکنی.. من فقط چشم‌هاتون برام آشنا اومد.. وسوسه شدم بیشتر نگاهتون کنم تا یادم بیفته این چشم‌ها رو قبلا کجا دیدم. ولی سریع به خودم تشر زدم خجالت بکش مرد.. باقیش رو خودم می‌دونستم. از یادآوری اون خاطرات به شوق آمدم. اونروز من از این اتفاق‌ها ناراحت و افسرده بودم ولی الان بعد از یکسال تازه شیرینی و حلاوتش رو درک میکنم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل