eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
ضربان قلبم تند شد. گفتم: - به خانوم بخشی گفتم... دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبی‌ها پره ولی من میخوام تشنه‌ی مذهب باشم. گفت: - بنظر جوون خوبی میاد. با تعجب پرسیدم: - ولی شما خودتون اونشب تو بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید. - بله هنوز هم میگم ولی بنظرم طبیعیه.. اتفاقا من با ایشون درمورد اون حرف وحدیث‌ها و به تبعش اون حادثه‌ی تلخ صحبت کردم. ایشونم دلایل خودشو داشت. مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرف‌های نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده. بنده‌ی خدا از رفتارش پشیمون هم هست. حرف‌های حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسه‌ای زیر نیم کاسه ست. محکم و راسخ گفتم: - نه حاج آقا.. من دلایل خودم رو دارم. که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه.. خواهش میکنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید. حاج مهدوی خنده‌ی متعجبانه‌ای کرد و گفت: - فاصله بگیرم؟! حرف خوبی نزدم.. با شرمندگی گفتم: - ببخشید! او مکثی کرد و گفت: - خدا ببخشه.. پس جوابتون منفیه! بسیار خب.. در پناه خدا.. خداحافظی کردم. مکث کرد.. انگار می‌خواست قبل از قطع تماس چیزی بگه ولی منصرف شد. بعد از چند ثانیه قطع کرد. نمیدونم چرا ولی نگران بودم. پس کی این نگرانی‌های من تموم میشد؟! بلند شدم به نیت شادی روح پدر و مادرم و الهام کمی حلوا درست کردم و با هول و ولا به در خونه‌ی همسایه‌ها رفتم. چند نفر اونها در و باز کردن ولی یکی دونفرشون با اینکه خونه بودن در رو باز نکردن.  دلم شکست. ولی پا پس نکشیدم.. انقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد. همان آقایی که وقتی زباله‌اش رو بیرون می‌گذاشت منو بی‌کس و کار معرفی کرد. او یک نگاه سرد به من و چادرم کرد و گفت: - بفرمایید.. سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم: - خیرات امواته. بفرمایید.  او در حالیکه در رو می‌بست گفت: - ما قند داریم ممنون. فاتحشم می‌فرستیم. قلبم تیر کشید. خواست در رو ببنده گفتم: - خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس و کارمه. گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون. او فهمید منظورم چیه! نگاه تندی بهم کرد و با قلدوری گفت: - خب خدابیامرزتشون! بسلامت و در رو بست. با دلی شکسته به خونه برگشتم. داشت فکرهای بد و مأیوس کننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم. تسبیح رو که مدتی بود در گردنم می‌انداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم. همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم و ناامیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدم‌ها و از قضاوت‌هاشون نترسم و هر روز به همسایه‌هام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم. با این امید به قولم عمل کردم و هر شب بعد از محل کار یک راست به مسجد می‌رفتم. روزها کوتاه بودن و اذان مغرب رو زود میگفتن.. سال گذشته همین موقع‌ها بود که با دیدن حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون، خدا و نور رو پیدا کرده بودم و حالا با اشتیاق به مسجد می‌رفتم. خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم. یک امتحان جدید مقابلم قرار داد! یک شب در مسجد، چشمم افتاد به کسی که هر وقت در زندگیم باهاش رو در رو می‌شدم احساس اندوه و نفرت بی‌اندازه می‌کردم. مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد. بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم. آرزو می‌کردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصد صحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود و با من چیکار داشت؟! نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟ از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد: - رقیه جان؟ برنگشتم. مقابلم نشست.  چشمش خیس بود. گفت: - سلام. تو رو خدا ازم رو برنگردون.. نمیدونم چرا ولی چشم‌هاش انقدر غمگین بود که منم گریه‌م گرفت. دندون‌هامو فشار می‌دادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه. او اشک‌هاش آهسته پایین می‌ریخت. با گوشه‌ی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت: - میای بریم خونه با هم حرف بزنیم؟ با طعنه گفتم: - کدوم خونه؟! خونه‌ی من تو این محل نیست. او با التماس گفت: - تو رو خدا اینطوری نکن.. اینجا زشته همه می‌بیننمون بیا بریم خونه‌ی آقات. با هم حرف بزنیم. به روح آسید مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل