#رهاییازشب
#پارت_نود
ماه رمضان بود.
در خونهام رو زدن.
با خودم فکر کردم شاید همسایهی پایینیم که خانمی جوان و مهربون بود نذری آورده.
چادر سر کردم و از چشمی نگاهی به بیرون انداختم ولی کسی مشخص نبود. پرسیدم کیه؟
جوابی نیومد. داشتم چادرم رو در میاوردم که دوباره در زدن. لای در رو به آرومی باز کردم. مسعود پشت در بود. به محض دیدنش قصد کردم در رو ببندم که مسعود با پاش مانع شد و گفت:
- زیاد وقتت رو نمیگیرم.
در حالیکه در رو فشار میدادم گفتم:
- من با شما حرفی ندارم. بهتره برگردی.
او به آرومی گفت:
- حرفم مهمه.. باید بهت بگم. پس به نفعته بشنوی.
حالا بازوهاش رو هم داخل درز در انداخت و با تمام قدرت سعی کرد در رو باز کنه. زور من در مقابل بازوهای تنومند او خیلی ناچیز بود و او داخل اومد. با وحشت صدام رو بالا بردم:
- از خونهی من برو بیرون!
او دستش رو به علامت هیس جلو آورد و گفت:
- اگه فکر من نیستی فکر آبروت باش. یک وقت همسایهها صداتو میشنون برات بد میشه! حرفمو میزنم و میرم..
به آشپزخونه رفتم و چاقویی زیر چادرم پنهان کردم تا اگر از ناحیهی او خطری تهدیدم کرد وسیلهای برای دفاع داشته باشم. و سریع به نزد او بازگشتم.
او که به در تکیه زده بود با دیدنم به تمسخر گفت:
- فکر میکردم رفتی برام شربتی آبی چیزی بیاری..
با اکراه از او رو برگردوندم و گفتم:
- حرفتو بزن و سریع برو.
او یک قدم جلو برداشت.. خودم رو سپردم دست خدا.
گفت:
- ببخشید بابت روز آخری که اینجا بودیم. من از جانب نسیم عذرمیخوام.
جواب دادم:
- چطور نسیم خودش نیومده واسه عذرخواهی؟! من احتیاجی به عذرخواهی کسی ندارم. اگر نسیم این کار رو نمیکرد عجیب بود.
او لبخند معنی داری گوشهی لبش نشست و گفت:
- آره واقعا! اگه نسیم اینکارو نمیکرد عجب داشت!! از زمانیکه یادم میاد همیشه بهت حسودی میکرد. تحمل اینکه تو به یه جایی برسی براش خیلی سخته.
- اومدی اینجا که این حرفها رو بزنی؟؟
او دستهاش رو به هم کوبید و گفت:
- نه اومدم بهت بگم منم هستم! تا تهش!! الان دیگه از همه چی خبر دارم.
با تعجب نگاهش کردم:
- چیییی؟؟؟؟ چی میگی تو؟؟
او روی مبل نشست و در حالیکه به اون لم میداد گفت:
- هیچ وقت باور نکردم که تو از این بازی پردرآمد خسته شده باشی.. میدونستم باید یک دلیل مناسبتر واسه پشت پا زدن به بختت داشته باشی. البته بهت حق هم میدم. نصف کردن درآمد با سه نفر زیاد سود خوبی برات نداشت. انصافش هم بخوای حساب کنی تو، تو این وسط از همه بیشتر تلاش میکردی، پس سهم بیشتری حقت بود. اومدم اینجا بهت بگم منم هستم. نسیم رو میپیچونیم و باهم کار میکنیم. نصف نصف!!
با عصبانیت به سمتش رفتم و گفتم:
- بهتره از این خونه بری بیرون.. این اراجیف فقط به درد اون کله منحرف و منفعت طلب خودتون میخوره. لابد کلی هم با خودت کیف میکنی که خیلی بچه زرنگی نه؟! یا از خونهی من میری بیرون یا جیغ میزنم همسایهها رو خبر میکنم.
او از جا بلند شد و صورتش رو نزدیکم آورد و با غیض گفت:
- مطمئنی اگه همسایهها بیان من ضرر میکنم و تو برنده میشی؟ میخوای امتحان کنی؟
با حرص گفتم:
- هم تو.. هم نسیم.. حال بهمزن ترین موجودات عالمید...
او خندهای موذیانه کرد:
- اونوقت تو چی هستی؟ فک کردی منم مثل کامران یا اون آخوندهام که خام این بازیات بشم؟
همزمان هم به فکر تلکه کردن کامرانی هم اون آخونده مقدس نما ؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل