#رهاییازشب
#پارت_هشتادم
در را بستم.
پشت در آرام آرام اشک ریختم.
خدایا ممنونم که فاطمه رو سر راهم قرار دادی. من چقدر این دختر رو دوست داشتم. چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من میداد.
کاش خواهرم بود. کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم!
یاد جملهی فاطمه افتادم!
(خدا تو رو در آغوش گرفته..)
بله من خدا رو دارم. لحظه به لحظه کنارمه. پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست. من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم.. همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم. شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه!
امروز پر از انرژیام. میخوام فقط با خدا باشم و شهدا!
رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!!
اولین اتفاق خوب افتاد!! فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت:
در مدرسهی خصوصیای که یکی از آشنایانش مدیریت اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن!
من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم:
- این از برکت قدم توعه.. یعنی میشه منو قبول کنن؟
فاطمه هم با خوشحالی میخندید.
- إن شاءالله فردا باهم میریم برای مصاحبه.
روز بعد با کلی ذوق و شوق از خواب بیدار شدم. آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم. وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم رژ لبم غلیظ بود و با چادرم تناسبی نداشت. تصمیم سختی بود ولی رژم رو پاک کردم و با توکل به خدا، راهی آدرس شدم.
وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد. روی تابلوی مدرسه نوشته بود (مدرسهی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت)
حال عجیبی داشتم. وارد دفتر مدیریت که شدم فاطمه رو دیدم. بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کاراییهای من صحبت شد و قرار بر این شد که من بیچک و چونه از شنبه کارم رو آغاز کنم!
به همین سادگی!!
ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کرد و گفت:
- اگه ایشون شما رو تضمین میکنن بنده هیچ حرفی ندارم!
خدا میدونه با چه شور و اشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر شرم حضور نبود همونجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و میرقصیدم.! ولی صبر کردم تا از اونجا خارج بشیم. اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. با خوشحالی همدیگه رو بغل کردیم .
فاطمه گفت:
- بیا بریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم.
به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم. برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم و صمیمی اونجا مشغول حرف زدن دربارهی آرزوهامون شدیم. فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد و گاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم!
گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد. ناگهان چهرهی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد.
من که هنوز نمیدونستم شمارهی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم:
- کیه؟!
فاطمه با دهانی باز گفت:
- حااامد
من ذوق زده شدم. گفتم:
- چقدر خدا عادله.. یکی من یکی تو.. پس چرا جواب نمیدی؟
- آخه اون شمارهی منو از کجا آورده؟! من که شماره همراهم رو بهش ندادم'!!
میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده!
با حرص گفتم:
- بابا خب جواب بده از خودش میپرسی!
فاطمه دستهاش میلرزید:
- نه.. نه نمیتونم
رفتارش برام غیر قابل درک بود. با اصرار گفتم:
- فاطمه.. لطفا..!! تو رو خدا جواب بده.. مگه دوستش نداری؟
فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. و من فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهایی میشندیم
- سلام.. ممنون.. نه.. شماره مو کی بهت داده؟
حامد؟؟.. من خوبم.. ما قبلا در این مورد حرف زدیم.. نمیتونم؟
حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنن زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش یکی پس از دیگری روی گونههای سفید و خشگلش برق میزد. داشتم از فضولی میمردم.
فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشوند و بیصدا گریه کرد. با نگرانی و کنجکاوی پرسیدم:
- فاطمه چیشد؟
حامد چی میگفت؟؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل