#رهایی_از_شب
#پارت_هشتادوسوم
به خونه برگشتم. لحظهای از فکر اون خواب و تسبیح بیرون نمیاومدم. اینجا در حوالی من چه خبر بود؟!
دستهای توانمند غیب رو در روزگارم حس میکردم!
یک چیزی در شرف اتفاق بود.. شاید هم اتفاق افتاده بود. نمیدونم ولی این حال رو دوست داشتم!
روی تختم دراز کشیدم. دستمال گلدوزی شدهی حاج مهدوی رو روی صورتم گذاشتم و عمیق بو کشیدم. هنوز هم عطرش به تازگی روز اول بود. این دستمال زیبا کار دست کی بود؟ شاید الهام!! ولی نه!!
محاله حاج مهدوی یادگار الهام رو به کس دیگهای امانت بده!
نفهمیدم کی خوابم برد. نیمههای شب از خواب بیدار شدم و بیاراده به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. وقتی به خودم اومدم در حال خوندن نماز شب بودم! این من بودم؟؟ چرا حس میکنم ارادهای از خودم ندارم و دارم توسط نیروی دیگهای کنترل میشم؟! آهان یادم افتاد!! من در آغوش خدا هستم!
شنبه از راه رسید و من روز اول کاریم رو در مدرسهی شهید همت آغاز کردم. رفتار پرسنل اونجا بسیار خوب و محترمانه بود و خوشحال بودم در جایی کار میکنم که همهی نیروهای اونجا وفادار به مبانی اخلاقی و اسلامی بودند. و یک سالن کوچکی رو اختصاص داده بودند به موزهی شهدا.
من باور نمیکردم که همهی این جریانات اتفاقیست. بالاخره من هم نزد اون بالاییها دیده شدم.
قربان آن شهدایی که اگرچه میدونستند من بخاطر اونها اونجا نیامدم و حتی درست یادم نمیاد شلمچه و فکه چه شکلی بوده باز با تمام این حال، بعد از بازگشتم، دعا و برکتشون وارد زندگیم شده و به معنای واقعی حول حالنا الی احسن الحال شدم.
حدود ساعت چهار بود که خسته از روز کاری به خونه برگشتم. خواستم وارد آپارتمانم بشم که صدای کامران درجا میخکوبم کرد.
- عسل؟؟
سرم رو به طرف صدا برگردوندم.
کامران تیپ اسپرت مشکی و جذب به تن کرده بود.
لعنت به نسیم و مسعود که آدرس منو بهش دادند.
او با لبخندی دوستانه نزدیکم اومد.
- اون روز فک کردم همینطوری چادر سرت کردی ولی الان هم دوباره با چادر میبینمت. راستش اول نشناختمت!!
الان دقیقا من باید با او چه رفتاری میکردم؟ سرد و سنگین یا محترمانه و درحد معمول؟
پرسیدم:
- اینجا چی کار میکنی؟
او که نور آفتاب چشمهاش رو اذیت میکرد، لبخندی به پهنای صورت زد که دندانهای سفید و مرتبش عرض اندام کردند.
گفت:
- اومدم دنبالت بریم بیرون صحبت کنیم.
دستپاچه گفتم:
- چی؟؟ کامران من قبلا باهات حرفهامو زدم. نزدم؟؟
کامران دستش رو چتر چشماش کرد:
- آره، ولی قرار شد بعد با هم حرف بزنیم.
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه پرسید:
- راستی؟؟ اون دوستت وقتی اومد چیشد؟ بد نشد که برات؟؟ شد؟
کوتاه گفتم:
- چی بگم!
با نگرانی به اطرافم نگاه کردم. از پشت پنجرهی آپارتمانم یکی داشت مخفیانه نگاهمون میکرد.
گفتم:
- کامران من تو این محل آبرو دارم. چون تنها زندگی میکنم نمیخوام کسی درموردم دچار سوءظن بشه!
کامران با کلمات تند و سریع گفت:
- آره آره آره.. الان از اینجا میریم. بیا سوار ماشین شو بریم یه جا حرف بزنیم. اینجا خوبیت نداره!
با درموندگی گفتم:
- کامران خواهش میکنم اصرار نکن. من جوابم منفیه.. هم به بیرون رفتنمون هم به درخواست اون روزت..
او سرش رو با ناراحتی تکون داد و در حالیکه سعی میکرد غرورش رو حفظ کنه گفت:
- خب حالا یه سر بیا بریم بیرون حرفهای منم بشنو بعد تصمیم بگیر!
عجب گیری افتاده بودمهااا !!
هرچی من ممانعت میکردم باز کامران اصرار میکرد.
دوباره نگاهی به پنجرهی همسایه انداختم. پرده تکانی خورد.
دست آخر مجبور شدم برای اینکه همسایه های بیشتری متوجهی حضور او نشوند سوار ماشینش بشم ولی درصندلی عقب نشستم.
کامران دلخور و بداخلاق از رفتار من در حالیکه ماشینش رو روشن میکرد گفت:
- بااشه بااااشه عسل خانوم! بتاااز برای خودت، بتاااز..
با لحنی سرد گفتم:
- لطفا زودتر کامران حرفهاتو بزن. من خیلی عجله دارم باید جایی برم.
کامران آینهی مقابلش رو طوری تنظیم کرد که صورتم مشخص باشه. بعد از کمی سکوت گفت:
- تو همیشه این اطراف چادر سرت میکنی؟
من که انتظار شنیدن این سوال رو نداشتم با کمی مکث گفتم:
- الان یه مدته تصمیم گرفتم چادر سرم کنم.
- اونوقت همینطوری واسه قشنگی سرت میکنی یا دلیل دیگهای داره؟
من که دلیلی برای جواب دادن به این سوالها نمیدیدم گفتم:
- دلیلم کاملا شخصیه. قرار بود حرفاتو بزنی نه اینکه من و سین جیم کنی!
او داخل یک کوچهی خلوت توقف کرد و با عصبانیت به طرفم برگشت گفت:
- تو چرا با من اینطوری حرف میزنی؟ آخه دختر مگه من چه هیزم تری بهت فروختم که باهام اینطوری تا میکنی؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل