eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
خنده‌ای عصبی کردم و گفتم: - آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم!!خودتون همزمان با صدتا دختر هستید و هزارتا کثافت کاری می‌کنید ولی وقت تشکیل زندگی که میشه دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده می‌گردید. واقعا چقدر شما مردها حال به هم زنید!! خیلی بهش برخورد. با ناراحتی و غرور تو چشم‌هام نگاه کرد و خیلی شمرده گفت: - من چندساله دستم به تن هیچ زنی نخورده! میتونی اینو از دخترهایی که با دیدن من و تو، غش و ضعف میکنن بپرسی.. قبلنا هم هر غلطی کردم از روی جوونیم بوده..ببین عسل خانوم..من اگه اهل این صحبت‌ها بودم واسه یکبار هم که شده چنین درخواستی ازت می‌کردم.. بعد انگشت سبابه‌اش رو مقابل صورتم آورد و گفت: - پس بی‌انصاف نباش و قضاوت نکن!! نسیم از اون سمت بلند صدا زد: - وااای چقدر حرف دارید شما دوتا.. خب بیاین اینجا بشینید ما هم بشنویم!! کامران با صورتش ادای نسیم و درآورد و رو به من گفت: - خیلی رو مخه این دوستت!!! نتونستم جلوی خندمو بگیرم. خودش هم خندید. یک خنده‌ی عاشقونه و معصوم. با شنیدن جمله‌ی آخرش نمی‌دونستم باید چی بگم. خب منصفانه‌ش این بود که او در این مدت واقعا از من درخواست نابجایی نداشت. ولی من باز هم باورم نمی‌شد که او احساسش واقعی باشه. شاید اگر عاشق حاج مهدوی نبودم حرف‌هاش امیدوارم می‌کرد و باورم می‌شد ولی الان واقعا باورش سخت بود و حتی خوشحالم نکرد. در شرایط فعلی فقط می‌خواستم اونها هرچه سریع‌تر منزلم رو ترک کنن. و این خواسته با کل کل کردن و کشدار کردن بحث اتفاق نمی‌افتاد. با التماس و ملاطفت گفتم: - کامران به من اجازه بده به حرف‌هات فکر کنم. بعد با هم حرف می‌زنیم. فقط تو رو خدا دست این دوتا رو بگیر از اینجا ببر. من واقعا نمیتونم تحملشون کنم. کامران لبخند پیروزمندانه‌ای به لب زد و گفت: - ممنونم که حرف‌هامو شنیدی عزیزم. بعد نیم نگاهی به اونها انداخت و گفت: - ببخشید واقعا که مجبور شدی تحملمون کنی. الان میریم. داشت از آشپزخونه خارج می‌شد که دوباره با حالتی معذب به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو توی جیبش می‌کرد گفت: - اممم..من میدونم که مدتیه کارت رو از دست دادی و وضعیت خوبی نداری..اممم یعنی تو راه مسعود بهم گفت.! راستش..دلم میخواد اینو ازم قبول کنی. من از شدت شرمندگی وا رفتم. داشتم همینطوری به دستش نگاه می‌کردم که تراول‌های تاخورده رو زیر سبد نونی که روی میز بود قایم کرد و با شرمندگی گفت: - ببخشید..امیدوارم اینو ازم قبول کنی! با دلخوری پول رو از زیر سبد نون برداشتم و گفتم اینو بزار تو جیبت! من احتیاجی ندارم.. او خودش رو عقب کشید و با التماس نگاهم کرد. - عسل خواهش میکنم قبول کن..به عنوان قرض بغضم گرفت. با صدای آهسته گفتم: - کامران خواهش میکنم پسش بگیر. شاید من نتونم بهت برگردونم. او با لبخند مهربونی گفت: - فدای سرت عزیز دلم. نگران کارت هم نباش. خودم برات پیدا میکنم. تو فقط از این به بعد بخند! بعد نگاه عاشقونه‌ای به سرتا پام انداخت و گفت: - خیلی لاغر شدی..بیشتر مراقب خودت باش. نگاهش تنم رو لرزوند. چشمم رو پایین انداختم. کی می‌دونست واقعا تو سر کامران چی میگذره؟ اگه او برای انتقام از من با نسیم و مسعود هم پیمان شده باشه چی؟ نگاه عاشقونه‌ش رو باور کنم یا تنوع طلبی این سالیانش رو؟! اصلا به من چه؟!! من که عشقی بهتر و والاتر از او دارم. حتما خدا داره امتحانم میکنه. میخواد بدونه چقدر دلم با حاج مهدویه. نسیم دوباره مزه پرونی کرد: - اگه از آشپزخونه بیرون نمیاید ما بیایم!  کامران داشت از آشپزخونه بیرون می‌رفت که آیفون زنگ خورد.  سراسیمه و ناامید دستم رو مقابل دهانم گذاشتم. نسیم از اون ور صدا زد: - منتظر کسی بودی؟ خدایا حالا باید چیکار می‌کردم؟ کامران سرجاش ایستاد و پرسید: - مهمون براتون اومد؟  با هول و ولا به سمت پذیرایی رفتم و رو به نسیم گفتم: - یکی از دوستای قدیمیم قرار بود بیاد اینجا. حالا چیکار کنم؟  مسعود با بی‌تفاوتی گفت: - خب این کجاش بده؟ چرا اینقدر مضطربی؟ نسیم با لحنی موزیانه گفت: - بی خود نبود که از اومدنمون خوشحال نشدی! منتظر از ما بهترون بودی! حیف که وقت بحث کردن باهاش رو نداشتم وگرنه می‌دونستم باید چطوری جواب گوشه و کنایه‌هاش رو بدم.  از جا بلند شد و در حالیکه به سمت آیفون می‌رفت گفت: - خب بابا در رو باز کن بنده خدا پشت در مونده تو این گرما!!!! مسعود پرسید: - حالا مهمونت خانومه یا آقا؟ کامران کتش رو از روی مبل برداشت و هیچ چیز نگفت. نسیم با بدجنسی آیفون رو برداشت و خطاب به مسعود گفت: - الان معلوم میشه عزیزم!! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل