#رهاییازشب
#پارت_هفتادوسوم
تا موقع اذان باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم. تصمیم گرفتم شام رو از بیرون بخرم تا زمان بیشتری برای با او بودن داشته باشم ولی فاطمه با قسم و آیه قبول نکرد و گفت املت میخوریم وگرنه من میرم!
نماز رو در کنار هم خوندیم و با هم ته املت ساده و خوشمزهی دونفرمون رو در آوردیم و شاد و خندون از یک مهمونی دونفره روی مبل نشستیم و چای نوشیدیم.
فاطمه بیمقدمه پرسید:
- خب؟ سادات جان. نمیخوای بگی چیشده؟
دلم میخواست با او درد دل کنم ولی آخر چگونه؟
او هیچ رازی از خودش را برملا نکرده بود و از طرفی احساس میکردم دلش درگیر حاج مهدویه!
کمی مکث کردم و بعد با دودلی سوالی رو پرسیدم که مدتها ذهنم رو آزار میداد.
- یک سوالی ازت بپرسم راستش رو میگی؟
او کمی جا به جا شد و با نگاهی پرسشگر گفت:
- آره حتما! چرا باید دروغ بگم.؟
دنبال کلمات میگشتم. بخاطر همین مکثم طولانی شد. پرسیدم:
- اممممم.. راستش.. من هیچ وقت باور نکردم اون شب تو اردوگاه تو حرفهامو نشنیده باشی! باور کنم که نشنیدی؟
فاطمه سرش رو پایین انداخت. با صدای آهسته گفت:
- چرا باور نکردی؟
دستم رو، در انبوه موهام بردم و گفتم:
- چوون.. فاطمه کسی نیست که نسبت به در دل کسی بیتفاوت باشه!
فاطمه لبخند تلخی زد و با فنجان چایش بازی کرد.
جوابم رو از سکوتش گرفتم.
پرسیدم:
- چرا خودت رو به خواب زدی؟
آب دهانش رو قورت داد و چشمهاش رو از من دزدید.
- برای اینکه عزت نفست برام مهم بود..
من میدونستم بعدها پشیمون میشی از اعترافت. بخاطر همین هم یک لحظه به خودم گفتم خودتو بزن به خواب.. اما متاسفانه من بازیگر خوبی نیستم!
دستهاش رو گرفتم و با قدرشناسی نگاهش کردم
- اتفاقا تو خیلی خوب گولم زدی..!!
چشمهام پر از اشک شد :
- فاطمه... تو چطوری انقدر خوبی؟؟؟
او میان خنده و گریهگیر افتاد و با حسرت گفت:
- کاش اینطور که تو میگی باشم!
سکوت کردیم. فاطمه در فکر بود.
پرسیدم:
- یک سوال دیگه.. تو برای چی با دختری مثل من دوست شدی؟ چرا بهم اعتماد کردی؟
او دست نرمش رو روی صورتم گذاشت و با اطمینان گفت:
- چرا نباید میشدم؟ میدونی چرا چشمهات رو دوست دارم؟ چون جدا از زیبایی خدادادیش یک معصومیت بچگونه توش پنهونه.
من با اینهمه گناه کی باشم که بخوام بهت اعتماد نکنم؟ گذشتهی تو هرچی بوده مربوط به خودته.. مهم الانته.. مهم اینه که پشیمونی.! کسی که از گناه به سمت پاکی میره هنرش بیشتر از منی هست که در فضای پاک نفس کشیدم. سادات جان. شما از همون شب که تو مسجد زار زدی اعتماد منو جلب کردی
لبخندی رضایتمند به لبم نشست و او را در آغوش کشیدم
- فاطمه.. اگه من اونشب باهات آشنا نمیشدم معلوم نبود سرنوشتم چی میشه'
باز هم فاطمه جملاتی گفت که مو به تنم سیخ کرد و دلم قرصتر شد.
- اشتباه نکن!! تو خیلی وقت بود که سرنوشتت دستخوش تغییر شده بود. وگرنه نه مسجد میاومدی و نه با من آشنا میشدی! رقیه سادات جان قدر خودت رو بدون!
سرم رو از روی شونهاش برداشتم و پرسیدم:
- خیلی وقت بود کسی رقیه سادات صدام نزده بود!
او گفت:
- دلم میخواست از اون شب به اینور رقیه سادات خطابت کنم ولی فک کردم قاتی حرفهات گفتی از اسمت خوشت نمیاد.
من با ناراحتی گفتم:
- نه... من فقط از رقی بدم میاد!
فاطمه با خوشحال گفت:
- باشه حالا که اینطور شد همیشه رقیه سادات صدات میکنم.
بعد از کمی مکث گفت:
- خب حالا نوبت شماست رقیه سادات جان.. نمیخوای تعریف کنی؟
هنوز دو دل بودم. چون تو داری فاطمه کمی موجب رنجشم شده بود.
گله مند گفتم:
- من همیشه حرفهامو بهت زدم.. حتی بدترین حرفها رو.. تو میگی به من اعتماد داری ولی عملا اینطور نیست. بخاطر همین ازت دلخورم.
او با تعجب گفت:
- یعنی تو از من دلخوری چون فک میکنی من از روی بیاعتمادی باهات در دل نمیکنم؟
- هم این، هم اینکه دوست ندارم دیدت نسبت به من تغییر کنه.
او با ناراحتی گفت:
- متاسفم اگه باعث شدم چنین فکری درموردم کنی.. ولی باور کن اینطور نیست. اتفاقا خیلی دلم میخواست تو هم یک روز درد دلهای منو بشنوی و بفهمی خودت تو تحمل مشکلات تنها نیستی.. تا بفهمی حتی من فاطمه هم تو زندگیم خیلی خطاها کردم که موجب خیلی اتفاقها شد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل