eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌ ‌ به ساعتم نگاه کردم یک ساعت مونده بود به اذان مغرب. بازم یک حس عجیب منو هدایتم می‌کرد به سمت مسجد محله‌ی قدیمی! نشستن روی اون نیمکت و دیدن طلبه‌ی جوون و دارو دسته‌اش برای مدتی منو از این برزخی که گرفتارش بودم رها می‌کرد. با کامران خداحافظی کردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یک جای مهم برم و فردا ناهار میتونم باهاش باشم. اونم با خوشحالی قبول کرد و منو تا مترو رسوند. دوباره رفتم به سمت محله‌ی قدیمی و میدون همیشگی. کمی دیر رسیدم. اذان رو گفته بودن و خبری از تجمع مردم جلوی حیاط مسجد نبود. فهمیدم که داخل، مشغول اقامه‌ی نماز هستن. یک بدشانسی دیگه هم آوردم. روی نیمکت همیشگیم یک خانوم به همراه دو تا دختربچه نشسته بودن و بستنی می‌خوردن. جوری به اون نیمکت و آدماش نگاه می‌کردم که انگار اون سه نفر غاصب دارایی‌های مهمم بودن. اون شب خیلی میدون و خیابوناش شلوغ بود. شاید بخاطر  اینکه پنج شنبه شب بود. کمی توی خیابون مسجد قدم زدم تا نیمکتم خالی شه ولی انگار قرار نبود امشب اون نیمکت برای من باشه. چون به محض خالی شدنش گروه دیگه‌ای روش می‌نشستن.دلم آشوب بود. یک حسی بهم می‌گفت خدا از دستم اونقدر عصبانیه که حتی نمی‌خواد من به گنبد و مناره‌های خونه‌ش نگاه کنم. وقتی به این محل می‌رسیدم از خودم متنفر می‌شدم. آرزو می‌کردم اینی نباشم که هستم. صدای زیبا و آرامش بخش یک سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید. سخنران درباره‌ی اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت می‌کرد.پوزخند تلخی زدم و رو به آسمون گفتم: - عجب! پس امشب میخوای ادبم کنی و توضیح بدی چرا لیاقت نشستن رو اون نیمکت و نداشتم؟! بخاطر همین چندتا زلف و شکل و قیافه‌م؟! یا بخاطر سواستفاده از پسرای دورو برم؟ سخنران حرفای خیلی زیبایی می‌زد. حجاب رو خیلی زیبا به تصویر می‌کشید. حرفاش چقدر آشنا بود. اون حجاب رو از منظر اخلاق بازگو می‌کرد. و از همه بدتر اینکه چندجا دست روی نقطه ضعف من گذاشت و اسم حضرت فاطمه رو آورد. تا اسم این خانوم میومد چنان شرمی هیبتم رو فرا می‌گرفت که نمی‌تونستم نفس بکشم. از شرم اسم خانوم اشکم روونه شد. به خودم که اومدم دیدم درست کنار حیاط مسجد ایستادم. اون هم خیره به بلندگوی بزرگی که روی یک میله بلند وصل شده بود. که یک دفعه صدای محجوب و آسمونی از پشت سرم شنیدم : - قبول باشه بزرگوار. چرا تشریف نمی‌برید داخل بین خانما؟! من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم و در کمال ناباوری همون طلبه‌ی جوون رو مقابلم دیدم!!! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل