eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
932 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره‌اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره‌ش رو پایین کشید ولی نگاهم نکرد.  گفتم: - امشب طولانی‌ترین شب زندگیم رو می‌گذرونم همینطور سخت‌ترینش رو!! خدا آبروم رو پیش بنده‌ش برد نمی‌دونم شما آبرومو نگه می‌داری یا نه. او آب دهانش رو قورت داد و درحالیکه به مقابلش نگاه می‌کرد گفت: - خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده‌ای رو نمی‌بره! این ماییم که آبروی خودمونو می‌بریم! شبتون بخیر. خواست شیشه رو بالا بکشه که با دستم مانع شدم و التماس کردم: - شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم. فقط میشه این چیزا بین من و شما و خدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گناهکار رو پیش کسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟ به چشمام خیره شد. گفت: - من امشب چیزی نشنیدم!! این تنها کمکیه که میتونم بهتون بکنم! مسجد خونه‌ی خداست. هیچ کس حق نداره پای کسی رو از خونه‌ی خدا ببره!! در امان خدا.. و در یک چشم به هم زدن رفت!!! با اندوه فراوون وارد خونم شدم. همه چیز شکل یک کابوس بود. در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور کردم .اینقدر روز پرحادثه‌ای داشتم که از یادآوریش سرم درد می‌گرفت. وقتی تو آینه‌ی دستشویی به خودم نگاه کردم با صورتی قرمز و چشمایی پف کرده مواجه شدم که وسطش یک دماغ کوفته‌ای قرار داشت!  من این همه اشک ریخته بودم. اونم تو تهران!! پس چرا باز هم دلم اشک می‌خواست؟ و این اشک‌ها مگر چقدر داغ بودن که صورتم می‌سوزه؟  با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم: - همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازم تنهایی!! غصه‌دار و افسرده سراغ کیفم رفتم و دستمال گلدوزی شده‌ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش... این دستمال تنها سهم من از این مرد پاک و آسمانی بود! اون رو در آغوش گرفتم و درمیان گریه و ناله خوابیدم. وقتی بیدار شدم تمام بدنم کوفته بود. انگار که تمام شب زیر مشت و لگد خوابیده بودم. به سختی از جا بلند شدم. لباسم عطر حاج مهدوی می‌داد. استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب و غریبی بهم داد. الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش می‌دونست و این از نظر من یعنی پایان راه!!  دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. حتی نگاه کردن خودم در آینه آزارم می‌داد. تمام روز روی تختم بودم و با دستمال گلدوزی شده درددل می‌کردم! نزدیک عصر بود که فاطمه زنگ زد. یعنی حاج مهدوی بهش حرفی زده بود؟ البته که نه! اون مرد باایمان و امانتداریه. با خیال راحت گوشی رو جواب دادم. فاطمه مهربون و خندان سلام و احوالپرسی کرد  ولی من خراب‌تر از این بودم که با همون انرژی جوابش رو بدم. پرسید چرا نرفتم پایگاه؟ منم گفتم کمی حال ندارم و میخوام استراحت کنم. او با نگرانی گوشی رو قطع کرد. چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و ناامیدی می‌داد. چند روزی گذشت. تنهایی و رسوایی از یک سو و دلتنگی کشنده برای مسجد و حاج مهدوی از سوی دیگر حال و روزی برام باقی نگذاشته بود. از همه بدتر تموم شدن پس اندازم بود که تحمل شرایط رو سخت‌تر می‌کرد. من حسابی تنها و ناامید شده بودم و حتی در این چند روز دل و دماغ جستجو در صفحه‌ی آگهی روزنامه‌ها برای یافت کار هم نداشتم. جواب تلفن‌های فاطمه رو یک درمیون می‌دادم چون در تمام اونا یک سوال تلخ تکرار می‌شد: -مسجد نمیای؟؟!!! ✍ به‌قلم‌ف‌.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حقوق زن ⁉️ جایگاه زن ⁉️ ارزش زن ⁉️ ‌‌| | @patogh_targoll•ترگل
برای آنچه اعتقاد دارید ایستادگی کنید؛ حتی اگر هزینه اش تنها ایستادن باشد!" _حاج احمد متوسلیان
22.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌👌👌👏👏👏 بودن حجاب تو تابستون و تو گرما ظلم به خانمهاست‼️😳 واقعا"چه کلیپ قشنگی حیفم اومد نبینید!!!!!! هم خودتون ببینید و هم نشر بدید که همه ببینن و مطمئنا 🌹باقیات الصالحات🌹 برای شما بزرگواران خواهد بود🙏 ⁉️نظر شما چیه؟؟؟ خدا چه طاقتی به خانوم ها داده و البته چه پاداشی خواهد داد،،،!!!🙏💐 💠مسجد حضرت زینب سلام الله علیها ☘@hazratezeynab_313
جواب تلفن‌های فاطمه رو یک درمیون می‌دادم  چون در تمام اونا یک سوال تلخ تکرار می‌شد: - مسجد نمیای؟؟!!! و من بهونه می‌آوردم خوب نیستم.. بله من خوب نبودم. حاج مهدوی با اون جمله‌ی آخرش آب پاکی رو ریخت رو دستم! گفت من هیچی نشنیدم! یعنی تو پیش خودت چه فکری کردی دختره‌ی بی‌ سرو پای گناهکار که فکر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری می‌کرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم. دل بستن به او از همون اول یک اشتباه محض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمی‌کرد. یک روز مأیوس و افسرده روی تختم افتاده بودم که باز فاطمه زنگ زد. گوشی رو با اکراه جواب دادم. او با صدای شاد و شنگولی گفت: - سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!! من سرد و افسرده به یک سلام خشک و خالی اکتفا کردم. فاطمه گفت: - بابا بی‌معرفت دلم برات تنگ شده. چرا اصلا سراغی از ما نمی‌گیری اندوهگین گفتم: - من همیشه یادتم. فقط خوب نیستم. فاطمه اینبار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت: - دارم میام پیشت عزیزم. از تعجب رو تخت نشستم: - چی؟؟؟ او خندید: - چیه؟!! اشکالی داره بیام خونه‌ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما که بی‌معرفت نیستیم!! نگاهی به دور تا دور اتاق و خونه‌ام انداختم و گفتم: - من راضی به زحمتت نیستم. کی قراره بیای؟ او با خوشحالی گفت: - همین الان. زنگ زدم آدرس بگیرم با ناباوری گفتم: -شوخی میکنی باهام؟ -به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس‌ام‌اس کن. اگه خونه زندگیتم نامرتبه که میدونم هست مرتبش کن. من خیلی وسواسما.... از روی تخت بلند شدم و به ریخت و پاشی خونه نگاه کردم و گفتم: - از کجا اینقدر مطمئنی که دورو برم شلوغ و نامرتبه؟ او خندید و گفت: - از اونجا که روز آخر سفر که  بی‌حوصله بودی ساکت رو من جمع کردم و پتوت رو من تا نمودم!!! بالاخره بعد از مدت‌ها خندم گرفت! اون چقدر خوب منو می‌شناخت! با او خداحافظی کردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه! خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یک چیز آزارم می‌داد و اون هم یخچال خالیم بود! فاطمه برای اولین بار به دیدنم می‌اومد و من کوچک‌ترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم. روزهای بد دوباره از راه رسیده بودن ولی من عهد کرده بودم دیگه هیچ وقت سراغ روزهای خوب بی‌خدا نرم!! رفتم به اتاق خواب و چفیه‌ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک و هق هق بوییدم. (شهدا آبرومو نبرید. دعا کنید شرمنده‌ی آقام نشم. من از لغزش می‌ترسم. من از تنهایی می‌ترسم. من از..) زنگ آیفون به صدا دراومد. فاطمه چه زود رسید. مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشک‌هامو پاک کردم. به سرعت به سمت آیفون رفتم و در رو باز کردم. پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در رو براش باز کنم. ولی پشت در افراد دیگه‌ای بودن! یکیشون که مطمئن بودم نسیمه. ولی اون دونفر دیگه مشخص نبودن. زنگ رو زدن. نفسم رو حبس کردم. دوباره زدن. پشت در صدای بگو و بخندشون میومد. صدای مسعود رو شنیدم. نسیم گفت: - عسل جون در رو باز کن دیگه! بازم معده‌ت ریخته بهم؟ صدای هرهر کرکر دو نفرشون بلند شد. همه‌ی احساس‌های بد عالم در یک لحظه تو وجودم جمع شد. هر آن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد این‌ها پشت در بودن. مدام به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا در زمان پرپولی آیفون تصویری نخریدم که نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند!  سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم کردم. موقع پوشیدن اونا نگاهی گله‌مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد. از این به بعد بی زحمت دعام نکنید.اینطوری وضعیتم بهتره. صدای خنده‌های لوس و جلف نسیم از پشت در آزارم می‌داد. نمیدونم شخص سوم کی بود که انقدر در حضور او نمک پرونی می‌کرد شاید هم با این حرکات می‌خواست به زور به من القا کنه که تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی‌فایدست! پشت در ایستادم و پرسیدم کیه؟ صدای خنده‌ی مسعود بلند شد: - بهه!! تازه داره می‌پرسه کیه!! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!! گفتم: - صبر کنید الان.  به سمت جالباسی کنار در رفتم تا کلید رو بردارم و در رو باز کنم که چادر مشکیم از جالباسی افتاد پایین. برش داشتم و دوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد. دلم یک جوری شد. احساس کردم چادرم از من چیزی میخواد. پیامش هم درک کردم. درست مثل همون شب که وقتی تو کیفم می‌ذاشتمش بهم چپ چپ نگاه کرد! با تردید نگاهش کردم. اگه سرم می‌کردم نسیم و مسعود از خنده ریسه می‌رفتن. مسخره‌م می‌کردن. اگر هم سرم نمی‌کردم دل چادرم می‌شکست! تصمیم‌گیری واقعا سخت بود در یک لحظه عزمم رو جزم کردم. چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم کردم. کلید رو توی قفل چرخوندم.  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
کلید رو توی قفل چرخوندم. ‍ ‌ ‌ صحنه‌ای که دیدم باور کردنی نبود! نسیم و مسعود به همراه کامران مقابلم ایستاده بودند!  کامران یک سبد بزرگ گل در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم می‌کرد. از فرط حیرت دهانم وا مونده بود. مسعود با کنایه خطاب به چادر سرم گفت: - تعارفمون نمی‌کنی بیایم داخل خاله سوسکه؟ کم کم حیرت جای خودش رو به عصبانیت داد. نگاه سرد و تندی به مسعود و نسیم کردم و گفتم: - فکر نمی‌کنید باید از قبل خبرم می‌کردید؟ نسیم با لحن لوسی گفت: - عزیزم باور کن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه و هیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا کامران بی‌خبر مزاحمت بشیم. خواستم جواب نسیم رو بدم که کامران با صدایی محجوب گفت: - تقصیر من شد عزیزم. ببخش اگه بی‌خبر اومدیم. ظاهراً اونا اومده بودن که میهمانم باشن ولی من دلم نمی‌خواست اونا از پاگردم جلوتر بیان!  هر آن احتمال می‌رفت فاطمه از راه برسه و ممکن بود هزار و یک فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور می‌تونستم اینها رو از در خونم دک کنم؟!  مسعود باز با کنایه به چادرم گفت: - خاله سوسکه برید کنار ما بیایم تو!! نسیم در حالیکه در رو هل می‌داد و داخل میومد گفت: - واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نکنه موهات بهم ریختست می‌ترسی کامران فرار کنه؟ با حرص دندونامو روی هم فشار دادم. و از کنار در عقب رفتم. کامران تردید داشت که داخل بیاد. باز هم صد رحمت به شعور و ادبش! او حسابی به خودش رسیده بود یک کت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه‌ای. موهای خوش حالتش رو کمی کوتاه‌تر کرده و همه رو به سمت بالا سشوار کشیده بود. با این طرز پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا کرده بود. مسعود دست او رو گرفت و گفت بیا دیگه داداش!! کامران با دلخوری گفت: - فکر نمی‌کنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون! مسعود نگاهی معنی‌دار بهم کرد. من روم رو ازشون برگردوندم و با حالت تشویش و ناراحتی دورتر از نسیم روی مبل تک نفره نشستم. مسعود دست کامران رو گرفت و داخل آورد. کامران سبد گل رو در حالیکه روی میز می‌گذاشت روی مبل همجوارم نشست. بینمون سکوت سردی حاکم شد. دلم شور می‌زد. اگر الان فاطمه می‌اومد و اینها رو می‌دید چه فکری درموردم می‌کرد؟ اصلا باور می‌کرد که اینها خودشون، بی‌اجازه‌ی من وارد این خونه شدن؟ از جا بلند شدم و در حالیکه به سمت آشپزخونه می‌رفتم نسیم رو صدا کردم. اونها حق نداشتن که آدرس منو به کامران بدن! این کار اونها کاملا نشون می‌داد که اونها شمشیرشون رو از رو بستن! چند لحظه‌ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد. و در حالیکه با چادرم ور می‌رفت گفت: - بله خان جووون؟ چادرم رو از زیر دستش کشیدم و با غیض گفتم: - به چه حقی آدرس منو به کامران دادید؟ مگه از همون اول قرار بر این نبود که هیچ کس آدرس منو نداشته باشه؟ او خیلی خونسرد گفت: - همیشه که شرایط یک جور نیست! با عصبانیت گفتم: - یعنی چی؟ پس این یک جنگه آره؟ اونشب که از در خونه رفتی می‌دونستم دیر یا زود زهرتو می‌ریزی. خیلی زود از خونه‌ی من گم شید بیرون. از همون اولشم اشتباه کردم راتون دادم. او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز کرد و در حالیکه داخلش رو نگاه می‌کرد با تمسخر گفت: - یخچالتم که خالیه! فک کردم یک کیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟ از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر می‌شدم. در یخچال رو بستم و در حالیکه اون رو هل می‌دادم گفتم: - بهت گفتم از خونه‌ی من برید بیرون! او با خنده‌ای عصبی لپم رو کشید و گفت: - جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه! بعد چهره‌ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد که: - چرا خودت بیرونمون نمی‌کنی؟! و بعد با خنده‌ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت و خطاب به اونها گفت: - هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی که بیکار شده واقعا به مشکل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!! دوست نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!! کامران گفت: - پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم. نسیم گفت: - منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه.. کنار کابینت‌ها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم.  خدایا چرا باهام اینطوری میکنی؟ هنوز بسم نیست؟ من که توبه کردم!! هر سختی‌ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله‌ی آزمایشات کنی.. حالا چیکار کنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاکی به سرم بریزم!!؟؟ تو خبر داری که اونا سرخود اومدن داخل فاطمه که خبر نداره!! اشکام یکی پس از دیگری از روی گونه‌هام پایین می‌ریخت و چادرم رو خیس کرد. احساس کردم کسی کنارم نشست. با وحشت صورتم رو بالا بردم. کامران با مهربونی و نگرانی نگاهم می‌کرد.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
26.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🚨 سرعت غیر مجاز ممنوع 🚨 ⬅️ یه راه‌حل برای مسئله بی‌حجابی 📽 کاری از آقای جوادی مدیر گروه جهادی رسانه‌ای هتنا؛ •@patogh_targoll•ترگل
حجاب_19_11_99.pdf
2M
📚 فایل کتاب "چرا حجاب" ✍ مولف محمد میرشمسی @patogh_targoll•ترگل