🔔 شبهه:
📌 قرآن گفته که زنان کشتزارِ مردان
هستن! واقعاً چرا قرآن این نگاهِ ابزاری
رو به زنان داره⁉️🤦♀
✅ پاسخ این شبهه را ببینید و به دوستان خود هدیه دهید 💡🌱
« کاری از مجموعهٔ رُنِشــا »
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت315
شب بعد از کار تو شرکت به طرف خونه راه افتادم. به محض رسیدن به خونه سراغ سارنا رو گرفتم.
مژگان گفت :
_خوابه، آرش. سروصدا نکنی بیدار بشهها. خیلی نق زد تا خوابید.
شاید بدترین جملهای بود که شنیدم. "مگر این بچه مظلوم میتونست بشنوه. شاید هیچ وقت این خونه پر از صدای سارنا نشه. چیزی که مامان همیشه آرزوش رو داشت. نگاهی به مژگان انداختم. در عالم خودش هندزفری به گوش ناخناش رو سوهان میکشید. صدای تند موسیقی انقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. پرونده سارنا رو پیش چندین دکتر برده بودم. یکی از اونا گفت ممکنه به خاطر شنیدن موسیقی مادر با صدای بلند تو دوران بارداری هم باشه. یادم اومد که مژگان تو اون دوران موسیقیهای تند و رپ زیاد گوش میکرد. البته همیشه گوش میکرد.
مامان نگاه غمگینی نثارم کرد و پرسید:
_شامت رو گرم کنم؟
با سر تایید کردم و در اتاقم رو که همیشه قفل بود رو باز کردم و داخل شدم. پرده رو کنار کشیدم و به بیرون خیره شدم. در اتاقم رو قفل میکردم تا کسی وارد نشه. میترسیدم بوی عطر راحیل که هنوز هم تو اتاقم حس میکردم رو مثل بقیهی چیزا از من بگیرن.
بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای نفسای مامان که دیگه سخت میرفت و میاومد فهمیدم وارد اتاقم شده.
_مادر الهی دورت بگرده، اونم میدونه بچه نمیشنوه، حالا تو به روش نیار. وقتی مژگان گفت دیگه نمیخوای اتاقت رو قفل کنی، خیلی خوشحال شدم.
بعد روی تخت نشست و بغض کرد.
_آرش من به جز تو دیگه هیچ کس رو ندارم. منم مادرم میفهمم که برات سخت بود. ولی سرنوشت ما اینجور بوده دیگه چارهای نداشتیم. میدونم تو به خاطر من، به خاطر سارنا، به خاطر شادی روح برادرت موندی پیشمون، میتونستی ما رو ول کنی و بری با نامزدت زندگی خودت رو داشته باشی، ولی نرفتی.
کنارش نشستم.
سرم رو به طرف خودش کشید و بوسید و دوباره قربون صدقهام رفت و آروم گفت:
_بعد از کیارش همهی امیدم تویی پسرم. مژگانم کسی رو نداره تا چند وقت دیگه همهی خانوادهاش از ایران میرن. اون فقط به خاطر ما مونده یه کم بیشتر حواست بهش باشه. وقتی به اسم راحیل حساسه خب حرفش رو نزن.
سرم رو پایین انداختم.
_اولا که به خاطر بچش مونده مامان جان. دوما: اون به اسم راحیل حساسه، اونوقت شما چطور اون موقع از راحیل میخواستید که با عقد من و مژگان موافقت کنه؟ لابد الان راحیلم وجود داشت هر روز جنگ جهانی داشتیم.
مامان گفت:
_اولا مژگان میتونست بچهش رو هم برداره ببره، میتونست اجازه نده این بچه پیش ما بزرگ بشه، اونم گذشت کرده. دوما: خودت رو بزار جای من چارهی دیگهای داشتم. خب شاید اگر اون موقع راحیل قبول میکرد، بعد توی زندگی کم کم میکشید کنار، اینجوری برای تو بهتر بود. انقدر اذیت نمیشدی.
چی میگفتم به مامانم، انقدر حساس بود که مخالفتی نمیتونستم باهاش بکنم. دکتر گفته بود باید خیلی ملاحظهش رو بکنیم. مامان فقط به فکر خانواده خودش بود. راحیل درست میگفت، گاهی صبور نبودن یک فرد تو خانواده روی زندگی بقیه هم تاثیر میگذاره. اونوقته که دیگه صبوری ما فایدهای نداره فقط باید راضی بود. بخصوص اگر اون فرد مادرت باشه.
زمزمهوار گفتم:
_شاید این جدایی به نفع من بود تا بیشتر از این شرمندش نباشم.
مامان منتظر نگام کرد و گفت:
_مگه اون دفعه نگفتی همون راحیل قسمت داده همیشه حرف من رو گوش کنی؟ پس به خاطر اونم که شده حرفم رو گوش کن و با مژگان مهربونتر باش.
_مامان جان من همیشه نوکرتم. کی بوده که من خلاف حرف شما عمل کنم. اصلا نگران نباشید اونم درست میشه.
بعد آهی کشیدم و ادامه دادم:
_به مرور زمان همه چی کم کم درست میشه، شما نگران هیچی نباشید. فعلا سلامتی شما برام از همه چی مهمتره. حرص هیچی رو نخورید.
مامان لبخندی زد و گفت:
_الهی من قربونت برم. انشاءالله همیشه تنت سالم باشه، به خدا این تن سالم نعمت بزرگی که هیچ کس قدرش رو نمیدونه. بیا بریم شامت رو بخور.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت316
با صدای گریه و جیغ و داد از خواب بیدار شدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت از ده گذشته بود. بلند شدم و روی تخت نشستم، صدا برام آشنا نبود. از اتاق بیرون اومدم. مژگان تو سالن بچه به بغل این ور و اون ور میرفت و با خودش غر میزد.
_مردم دوتا دوتا زن میگیرن، بعد از این که طلاقشم میدن بهش کار دارن. آخه به تو چه زنه سابقت کدوم گوریه و با کیه، باید حتما یکی این وسط کشته بشه تا فضولی نکنی؟
با دیدنش پرسیدم:
_چی شده؟
_عه بیدار شدی آرش؟
_آخه تو این سروصدا کی میتونه بخوابه؟ سارنا رو از آغوشش گرفتم و گفتم:
_تو با کی هستی؟
آروم گفت:
_دوباره زن همون قاتله اومده جلو در به مامان التماس میکنه. میگه تقصیر حووش بوده که بعد از طلاق، برای انتقام گرفتن از شوهرش با عکس و حرفایی که زده تحریکش کرده، اونم اومده جلو در با کیارش حرف بزنه، اصلا نمیخواسته بلایی سرش بیاره. تقریبا همون حرفایی که گفتی تو دادگاه گفته دیگه...
به طرف صدا که از جلوی در ورودی میاومد رفتم، دو خانم جلوی در ایستاده بودن و یکی از اونا به مامان التماس میکرد و اشک میریخت.
مامان هم با اخم نگاهش میکرد. نزدیک رفتم. خانم رو شناختم همسر همون شخصی بود که کیارش رو کشته بود. بارها دیده بودمش.
اون یکی خانم صورتش تو دیدم نبود نیم رخ ایستاده بود و با خانم طرف مقابلش حرف میزد تا آرومش کنه.
بچه رو تو آغوشم جابهجا کردم و رو به مامان گفتم:
_مامان بیا داخل.
خانم با دیدن من ساکت شد و نگام کرد. خانم کناریش هم با شنیدن صدای من به طرفم چرخید.
یک دختر جوون بود. من با دیدن صورتش نتونستم نگاهم رو ازش بردارم.
چادر و روسریش مثل راحیل بود، حتی فرم بستن روسریش، از همون آویزا هم کنار روسریش وصل کرده بود. با همون تیپ و همون وقار و متانت. حتی چهرهاش هم کمی شبیه راحیل بود. دختر از نگاه خیرهام معذب شد و به مادرش گفت:
_مامان جان بیاید بریم.
ولی مادرش دست بردار نبود. با ناله گفت:
_آقا شما که خودتون توی دادگاه حرفای شوهرم رو شنیدید، برادرتون تعادلش رو از دست داده و افتاده زمین، اصلا تقصیر شوهر من نبوده. شوهر من برای ضدوخورد نیومده بوده که، برادر شما اینجوری فکر کرده و دعوا رو شروع کرده. این فقط حولش داده که باهاش گلاویز نشه.
آقا تو رو خدا گذشت کنید... نزارید بچههام یتیم بشن...
مدام التماس میکرد. نمیتونستم چشم از اون دختر بردارم، مثل راحیل آروم بود. ضربان قلبم بالا رفته بود.
با ضربهای که به پهلوم خورد مجبور شدم نگاهم رو ازش بگیرم و به مامان بدم.
_آرش تو چته؟ زشته...
صداها رو میشنیدم ولی همهی حواسم به این بود که با چه بهونهای دوباره نگاهش کنم.
مامان با عصبانیت رو به خانم گفت:
_خانم شما اینجوری دارید برای ما مزاحمت ایجاد میکنید. اگه یکی پسر شما رو میکشت رضایت میدادید؟ اصلا همون حووی سابقتونم باید مجازات بشه، به نظرم شما باید از اون شکایت کنید. چون عامل همهی اینا اونه.
زن بیچاره نگاه درموندهای به مامان کرد و گفت:
_نمیدونم اون الان کجاست. معلوم نیست کجا خودش رو قایم کرده، اثری ازش نیست. اون فقط چند سالی وارد زندگی ما شد بهمش زد و بعد هم رفت. باور کنید این قتل عمدی نبوده، اصلا قتلی نبوده. اینجوری شوهر منم بیگناه میره بالای دار.
مامان در حالی که سختتر نفس میکشید گفت:
_پس صبر کنید قاضی حکم رو بده بعد.
دختر دست مادرش رو کشید و گفت:
_مامان درست میگن فعلا باید صبر کنیم.
نمیدونم چی شد که بالاخره قفل زبونم باز شد و گفتم:
_همسایهها صداتون رو میشنون درست نیست، بیاید توی خونه تا با هم صحبت کنیم.
مامان نگاه چپ چپی خرجم کرد و با یک ضرب منو به عقب کشید و به خانم گفت:
_توی دادگاه میبینمتون.
بعد هم در رو بست.
منم هاج و واج نگاهش کردم.
_مامان چیکار میکنی؟
_تو چیکار میکنی؟ هیچ معلوم هست چته؟ تا دیروز که چشم نداشتی اینا رو ببینی، یهو چی شد؟
به در بسته نگاه کردم و مثل کسایی که تو عالم دیگهای هستن، گفتم:
_دخترش رو تا حالا ندیده بودم، چقدر شبیه راحیل بود.
مامان با تعجب نگام کرد و بعد نگاهش رو روی مژگان که اونم بیحرکت ایستاده بود و نگاهمون میکرد، سُر داد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت317
بچه رو بغل مادرش دادم و به اتاقم رفتم. غرق تو فکر بودم که مژگان وارد اتاق شد و پرسید:
_از دیدنشون ناراحت شدی؟
_بیشتر دلم سوخت.
به روبهرو خیره شدم و ادامه دادم:
_اگه ما قصاص کنیم اونم مثل راحیل پدرش رو از دست میده. آخه راحیلم از این که پدر نداشت ناراحت بود.
مژگان بیمقدمه از اتاق بیرون رفت.
شب که از سر کار برگشتم. کلید رو داخل قفل انداختم و وارد شدم. کسی تو سالن نبود. به طرف اتاقم میرفتم که حرفای مامان و مژگان رو شنیدم. در اتاق نیمه باز بود.
_مامان تنها راهش اینه که رضایت بدیم و بهشون بگیم دیگه هیچ وقت جلوی راه ما سبز نشن. مامان جان آرش تازه دیروز تصمیم گرفته همه چی رو فراموش کنه، تازه از امروز صبح دیگه در اتاقش رو قفل نمیکنه. اگه آرش دو سه بار دیگه اون دختره رو ببینه دوباره هوایی میشه، اون گفت این دختره هم به سرنوشت راحیل دچار میشه، اونم پدر نداشت طفلی.
مژگان به هوای این که من هنوز سر کارم داخل اتاق بلند بلند با مامان حرف میزد. همیشه موقع خوابوندن سارنا در اتاق رو میبست و اتاق رو تاریک میکرد که نور اذیتش نکنه.
"ولی حالا انقدر غرق حرفه که به روشنایی چراغ توجهی نمیکنه." یعنی واقعا من براش انقدر مهمم؟
چند دقیقهای روی تختم نشستم ولی بعد تصمیم گرفتم بیرون برم و قدم بزنم، تا اونا متوجه نشن من خونه بودم. حرفای مژگان آزار دهنده بود.
آروم طوری که سروصدایی ایجاد نکنم از اتاق بیرون رفتم. دوباره که از جلوی در اتاق مامان رد میشدم این بار صدای مامان رو شنیدم که میگفت:
_یعنی میگی من از خون پسرم بگذرم؟ اونم فقط به خاطر این که به نظر آرش اون دختره شبیه راحیله؟ در حالی که به نظر من که شبیهش نیست. فقط پوششی که داشت مثل راحیل بود. اصلا به نظر من از این به بعد آرش هرکس رو ببینه که شبیه راحیل چادر سر کرده یاد راحیل میوفته. از جلوی در رد شدم، همونطور که دور میشدم صدای مژگان رو میشنیدم که میگفت:
_مامان به خاطر سارنا شما رضایت بدید، تا آرش دیگه اونا رو نبینه، بقیهاش با...
در ورودی رو باز کردم و دیگه نشنیدم چی میگن.
آروم بیرون اومدم و در رو بستم.
اوایل خیلی آتیشم تند بود و مدام به مامان میگفتم باید قصاص کنیم، مامان هم موافق بود. ولی بعدا به مرور زمان و التماسای همسرش باعث شد، قصاص رو به عهدهی مامان بگذارم، دیگه برام فرقی نمیکرد مامان رضایت بده یا نه.
با مردن یک نفر دیگه که کیارش زنده نمیشد، اونم آدم بدبختی مثل این مرد که مرگش باعث بدبختی چند نفر دیگه میشه.
با حرفای مژگان مطمئن بودم مامان تو تصمیمش متزلزل میشه.
اگر هم از تصمیمش کوتاه نیاد، مژگان برای رسیدن به هدفش دست میگذاره روی نقطه ضعف مامان که اونم بردن سارناست.
نیم ساعتی قدم زدم و دوباره به خونه رفتم.
همین که وارد آپارتمان شدم دیدم دوباره مامان و مژگان جلسه تشکیل دادن و در حال بحثن.
همین که من رو دیدن حرفشون رو قطع کردن و مامان بلند شد و گفت:
_خسته نباشی پسرم. الان شامت رو برات میارم.
بعد از فوت کیارش مامان با من خیلی مهربونتر شده بود.
هر بار که به من مهربونی میکرد با خودم میگفتم کاش کیارش زنده بود و مامان باز هم با اون مهربونتر از من بود.
دیگه انگار محبتای مامان به من نمیچسبید، احساس میکنم این محبتا حق کیارشه و چون الان نیست نصیب من شده. اینطوری بیشتر دلم برای کیارش تنگ میشد، حتی برای تشر زدناش...
موقع شام خوردن متوجهی اشارههای مژگان به مامان شدم.
مامان روبهروم، روی صندلی نشست و بعد از کمی مقدمه چینی گفت:
_دو روز دیگه وقت دادگاه داریم.
با وکیلمون صحبت کردم، میگفت...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت318
احتمال این که قاتل کیارش محکوم بشه زیاده، البته گفت حالا حالاها طول میکشه تا به اون مرحله برسه که حکم قطعی رو بدن.
لقمهی دهانم رو قورت دادم و دست از غذا کشیدم.
تکیه دادم به صندلیم و تو چشمای مامان دقیق شدم.
میتونستم منظورش رو از این مقدمه چینی بفهمم. نگاهی به مژگان انداختم. لبخند رضایت آمیزی روی لباش بود.
_چی شده مامان؟ اصل مطلب رو بگید، این حرفا رو وکیلمون دفعهی پیش به خودمم گفت، حرف تازهای نیست. منم میدونم طول میکشه تا حکم رو بدن.
مامان مِن و مِنی کرد و گفت:
_راستش دلم واسه زن و بچش میسوزه، حالا پدر اون بچهها یه غلطی کرده بچههاش چه گناهی دارن که باید یتیم بشن. با رفتن کیارش ببین چطور توی خانوادهی ما همه چی بهم ریخته، درست نیست ما بادستای خودمون یه خانواده دیگه رو مثل شبیه خودمون کنیم. به خصوص که اون خودشم بارها قسم خورده که کیارش خودش پاش سُر خورده و افتاده و اونم از ترسش فرار کرده.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
_مامان این حرفا رو شما دارید میزنید؟ شما که خودتون اولین نفری بودید که حرف قصاص رو زدید.
_اون موقع حالم خیلی بد بود و فکر میکردم فقط با قصاص دلم خنک میشه.
اما حالا میبینم مژگان و توام راضی به قصاص نیستید و اون طرفم میگه کیارش رو نکشته، اگه راست گفته باشه چی؟
التماسای زن و بچهاش هم دلم رو میسوزونه. الان اونام آلاخون والاخون هستن. زندگی اونا هم بهم ریخته.
نفس عمیقی کشیدم.
_مامان جان من که گذاشتم به عهدهی خودتون هرجور صلاح میدونید، اصل کار شما هستید نه ما. منم امروز که زن و دخترش رو جلوی در دیدم دلم خواست که یه کاری براشون انجام بدم. خیلی مظلوم بودن به خصوص دخترش.
مژگان فوری خودش رو به میز ناهارخوری رسوند و نشست صندلی کناری من و رو به مامان گفت:
_مامان جان دیدید گفتم آرش موافقه. آرش انقدر دلسوز و مهربونه که اصلا دلش نمیاد حتی به قصاص فکر کنه.
سوالی نگاهش کردم.
_حالا چی شده این قضیه انقدر یهو براتون مهم شده؟
مژگان به بشقاب غذای من چشم دوخت و گفت:
_خب چون خودم توی شرایطی هستم که میتونم اونا رو درک کنم. تنهایی خیلی سخته بخصوص با بچه، حالا من یدونه بچه دارم انقدر سختمه، اون خانم که سه تا بچه داره میخواد چیکار کنه؟
پوفی کردم و گفتم:
_مگه تو تنهایی؟ چرا سختته؟ چیزی کم و کسر داری؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_نه همه چی هست. منظورم این چیزا نبود.
بعد هم بلند شد و به طرف اتاق رفت.
سرم رو به طرف مامان خم کردم و آروم گفتم:
_این چی میگه؟
_هیچی بابا، مگه اون دفعه بهت نگفتم یکم حواست بیشتر بهش باشه. منظورش همونه دیگه. میگه آرش از این که من توی این خونهام ناراحته.
یاد حرف راحیل افتادم، واقعا زنا جنس خودشون رو بهتر از هر کسی میشناسن. حتی اگر هم کوتاه میاومد این مژگان بود که ناسازگاری میکرد.
_مامان این خیلی بیانصافیه، من به خاطر شماها نامزدم رو ول کردم اونوقت...
مامان حرفم رو برید.
_همون دیگه، میگه آرش من رو مقصر میدونه و از دستم ناراحته. آرش جان باهاش صحبت کن، گناه داره پسرم...
واسه رضایت دادن هم فردا به وکیل زنگ بزن بریم رضایت بدیم.
دستام رو در هم گره زدم و گفتم:
_باشه مامان، هرچی شما بگید. هم رضایت میدیم، هم باهاش صحبت میکنم. ولی مامان کاش، هر وقت همه چی به نفع خودمونه یاد درک کردن نیوفتیم. همیشه درک داشته باشیم. مژگان حالا که میبینه...
مامان بلند شد و نگذاشت ادامه بدم. با گفتن هیس سرم رو تو آغوشش گرفت و با بغض گفت:
_همهی امید ما تویی پسرم. میدونم منظورت چیه، ولی نگو، هیچی نگو، یه وقت میشنوه.
سرم رو عقب کشیدم و آروم گفتم:
_شما با این کاراتون خودتونم دارید عذاب میکشید. چرا انقدر ملاحظه میکنید آخه؟
مامان دوباره نشست. آهی کشید و کنار گوشم گفت:
_من دل راحیل رو شکوندم بایدم عذاب بکشم. همیشه دعا میکنم که خوشبخت بشه. بعضی راها رو نباید بری چون دیگه برگشتی نداره. پسرم حداقل تو کمک کن که بدتر نشه، اگر پشت هم باشیم میتونیم خانواده شادی باشیم. چند وقت دیگه که سارنا یه کم بزرگتر شد و مژگان تونست از عهدش بربیاد میرید سر خونه زندگی خودتون، از الان سعی خودت رو بکن که اون موقع سر هر چیزی مژگان قهر نکنه و دعواتون نشه. به این فکر کن اونم دل شکستس...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل