#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت349
کمی که آروم شدم، از خودش جدام کرد.
سرم رو بوسید و گفت:
_من رو میبخشی راحیل؟
نگاهم رو روی لباسش بالا و پایین دادم. دوباره سرم رو روی سینهاش گذاشتم.
_خیلی اذیتم کردی.
سرم رو بوسید .
_معذرت میخوام. قصدم ناراحتیت نبود. این سکوت تو باعث میشد گاهی فکر کنم نکنه واقعا کارم درسته.
سرم رو بالا گرفتم:
_سکوتم؟ خب وقتی تو به من اهمیتی نمیدادی من چیکار میتونستم بکنم؟
لبخندی روی لباش نشست.
_تو همون اول فقط کافی بود یه کار کنی که همه چی تموم بشه.
مبهوت نگاهش کردم.
_چیکار؟
نگاه جستجوگرش تو چشمام ثابت موند.
نگاهی طولانی و نفسگیر، کمکم با نگاهش دلخوریا رو کنار زد و غصههام رو مرحم شد، حرفاش فقط تو کتاب لغت چشمام ترجمه میشد. انگار نگاهش چیزی رو تمنا میکردن که برام تازگی داشت. هیجان، تپش وَ حرکت خون، تو رگهام...
اگر دهخدا بود حتما کتاب لغت دیگهای برای معانی این حرفا مینوشت. تو تنم انقلاب شد همه چیز به هم ریخت. اون موفق شده بود. انقدر جستجو کرد تا بالاخره به اون چیزی که دنبالش میگشت رسید.
غرورم و تمام گذشتهام رو پلهای کردم و زیر پام گذاشتم و روش ایستادم. لبخندش عمیقتر شد.
دستام رو دور گردنش انداختم و کمی سرش رو پایین کشیدم و روی پنجهی پاهام ایستادم و گونهاش رو بوسیدم و آروم گفتم:
_دوستت دارم.
دستاش رو محکمتر دور کمرم حلقه کرد و گردنم رو بوسید و زیر لب طوری که به زور صداش رو میشنیدم گفت:
_بالاخره امام رضا جوابم رو داد.
خوشبختی به همین سادگیه، خوشبختی همون خدا رو شکر گفتنای از سر رضایته، دل سپردنه.
تو دل بسپار به خدا، خدا قول داده که خوشبختت کنه. گاهی خوشبختی اون دری نیست که خدا برامون بسته و ما پشتش تحصن کردیم. باید دنبال درای باز خوشبختی گشت و به خدا اعتماد کرد. باید باور کنیم که خدا بیشتر و بهتر از ما میدونه.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت350
*آرش*
راحیل ازدواج کرده بود، اونم با مردی که آینهی خودش بود. باید باور میکردم راحیل رو برای همیشه از دست داده بودم. وقتی کمیل برام تمام بلاهایی که فریدون دیوونه سر راحیل و خودش آورده بود رو تعریف کرد تازه فهمیدم راحیل چقدر صبورتر از اون چیزی بود که فکر میکردم. اون روزها حتی یک کلمه هم در این مورد به من چیزی نگفته بود.
کمیل رو خیلی قبلترها میشناختم. درست زمانی که برای پادرمیونی بین من و راحیل ازش خواهش و تمنا کردم که کمکم کنه، همون موقع بود که فهمیدم جنسش با بقیه فرق داره، درست مثل راحیل. همون موقع بود که گفت، «زن خوب یه نعمت بزرگه. اگر با خانم رحمانی ازداج کنی یعنی خدا این نعمت رو بهت داده، پس قدرش رو بدون.» وقتی راحیل تمام شد معنی حرفش رو فهمیدم.
من تا اون روز فکر میکردم چه از خود گذشتگی بزرگی کردم و خانوادم رو از پاشیده شدن نجات دادم.
تو دلم فقط برای آرامش راحیل دعا میکردم. ظلمی که ناخواسته و به جبر زمانه در حقش کرده بودم برای یک دختر چیز کمی نبود، بعد از اون هم ظلمای فریدون شاید وادارش کرده بود که اونم با ازدواجش یک جورایی از خواستههاش رد بشه. ما هر دو پدر و مادر بچههایی شدیم که مال خودمون نیستن ولی درکنارشون احساس آرامش داریم. یادم میاد که راحیل همیشه برای ریحانه نگران بود و مدام دلتنگش میشد. به حرف راحیل رسیدم، خوب بودن بدون تاوان دادن خوب بودن نیست، فقط به به و چه چه دیگران رو خریدنه، و چقدر گاهی خوب بودن درد داره.
ما هر دو از عشقمون گذشتیم و تمام محبتمون رو تقدیم بچههایی کردیم که بیش از هر کسی محتاجش بودن.
شاید خانوادهی من هیچ وقت متوجه نشن که راحیل با گذشتش چه آرامشی براشون آورد ولی به قول خودش خدا که میدونه.
سارنا سینه خیز نزدیکم اومد، بیصدا و آروم. هیچ وقت فکرش رو نمیکردم سکوت یک بچه تو خونه انقدر دردناک باشه. مامان برای هر شیرین کاری سارنا هزار بار قربون صدقهاش میرفت ولی وقتی با بچه حرف میزد سعی میکرد بغضش رو نشون نده. گاهی این سکوت سارنا چقدر تلخ همهی صداها رو میشکست. مامان دیگه مدتهاست قلبش درد نگرفته و کارش شده برای من دعا کردن.
مژگان که حالا با برگشتن من به زندگی انگار اونم آروم گرفته کنارم نشست و با لبخند نگام کرد و برام میوه پوست کند.
سارنا رو بغل کردم و تیکه سیبی که مژگان سر چنگال تعارفم کرد رو گرفتم و گفتم:
_قرار بود بعد از غذا میوه نخوریم که، یا با فاصلهی حداقل دو ساعت بخوریم.
_حالا یه شب ناپرهیزی چیزی نمیشه.
بعد به حلقهی انگشتری که براش خریده بودم نگاهی انداخت و دستش رو کنار دستم نگه داشت.
_چه ست قشنگی انتخاب کردی آرش، خیلی حلقهم رو دوست دارم.
نفسم رو بیرون دادم.
_آره قشنگه.
نگام کرد، با دیدن زلال شفاف چشماش به این فکر کردم که چقدر بعضی از آدما فقط با کمی محبت زیرو رو میشن.مثل من که تو اومدی و تکوندیم و رفتی.
مامان سارنا رو از بغلم گرفت و گفت:
_بده من ببرم عوضش کنم بچمو.
مامان انقدر به سارنا وابسته شده که دیگه حتی مهمونیای دورهمیش رو هم نمیرفت و تمام وقتش رو صرف نوهش میکرد. مژگان یک تیکه موز مقابلم گرفت.
_مژگان جان بسه، الان همهی اینا تا وقت هضم شدن تو معده میگندن و دیگه خاصیتی برای بدن ندارن که...
موز رو تو بشقاب برگردوند و سرش رو به بازوم تکیه داد و با مهربونی گفت:
_عقل کل خودم، دو روزه دنیا رو زیاد سخت نگیر.
چقدر حرفاش منو یاد کیارش میندازه.
اونم مدام میگفت دو روز دنیا رو خوش باش.
_دقیقا چون دو روز دنیاست میگم. اتفاقا تو خیلی سخت میگیری این دو روز رو.
کشیده گفت:
_آرش... دوباره رفتی رو منبر؟
تو نیستی راحیل ولی میبینی حرفات هنوز تو جمع ما هست. بخصوص هر وقت اخبار گوش میکنم، بیشتر یاد حرص و جوش خوردنات میافتم. وقتی دوباره حرف از تورم میشد سکوت سنگینی تمام خونه رو برمیداره.
گوشی مژگان زنگ خورد، فوری از روی میز برداشت و گفت:
_مامانه.
از صحبتاشون فهمیدم دوباره درمورد فریدون حرف میزنن. تلاشای پدرش هنوز برای آزادیش و تبرئه کردنش ادامه داره.
ناخودآگاه یاد دختری افتادم که به خاطر علاقهای که به فریدون داشت زندگیش رو به باد داد.
دخترک چی میدونست عاشق یک عقدهای بیوجدان شده.
بیچاره حتما فکرش رو هم نمیکرده پشت این قیافهی آنتونیا باندراس گونهی فریدون یک آدم ناقصالعقل پنهان شده.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت351
نمیدونم شاید فریدون هم قربانی پدر و مادر بیمسئولیتش شده. به گفتهی مژگان از بچگی پدر و مادرش به خاطر مسافرتا و رفت و آمدهای زیاد وقتی برای رسیدگی به بچههاشون نمیگذاشتن و چون فریدون بچهی شروشیطونی بوده با پرستاراش نمیساخته و مدام با هم درگیر بودن
همین موضوع باعث میشه که یک پرستار مرد براش بگیرن. همون موقع هم مادر فریدون برای دو هفته به مسافرت خارج از کشور میره.
پرستار از همون اول با فریدون آبشون تو یک جوی نمیرفته و هر دفعه به یک بهونه اونو تنبیه میکرده.
حتی چند بار به دور از چشم دیگران فریدون رو مورد آزار و اذیت قرار داده.
این کشمکش و تنبیهها از فریدون یک بچهی عصبی و انتقامجو میسازه که البته به گفتهی مژگان اون پرستار هم بعد از مدت کوتاهی با شکایتهای مکرر فریدون اخراج میشه.
مامان از وقتی این حرفا رو از مژگان شنیده بود تا منو تنها گیر میآورد مدام میگفت اگه تو سارنا و مادرش رو ول میکردی کی میخواست مواظبشون باشه، بعد تشکر میکرد.
یک روز در جواب تشکرش گفتم:
_مامان باید از راحیل تشکر کنید، چون اگه اون اصرار میکرد زندگی جدایی داشته باشیم من قدرت این که به خواستش تن ندم رو نداشتم.
سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
_اگه تو این بچه رو ول میکردی و میرفتی دنبال زندگیت، خدا میدونه تو اون خانواده و با اون داداش و خانواده بیمسئولیت مژگان چه بلایی سرشون میاومد. بالاخره مژگانم مادرشه میتونستیم بچه رو بهش ندیم؟
وقتی سکوتم رو دید، به جون راحیل هم دعا کرد و گفت:
_خدا خیرش بده، خدا رو شکر که درکش بالا بود و از این دخترایی نبود که موقعیت رو درک نمیکنن و مثل کنه میچسبن. انشاالله هرجا هست خوشبخت بشه.
پوزخندی زدم.
وقتی پوزخند منو دید، ادامه داد:
_میدونم مادر بهت سخت گذشت، توام خیلی گذشت کردی، ولی چیکار میشه کرد سرنوشت اینطور بوده من تا آخر عمر مدیون شما دوتا هستم. راستش اوایل ازش خوشم نمیاومد. ولی کمکم که رفتاراش رو دیدم فهمیدم انسانیت ربط زیادی به پوشش و دین و مذهب نداره. قبلا فکر میکردم اونا که مثل راحیل هستن، کارهاشون از روی اجبار و برای جلب توجهه و هی واسه ماها جانماز آب میکشن. چون واقعا یه نفر رو میشناختم که چادری بود ولی خیلی بداخلاق و بیفرهنگ و کلا اهل جانماز آب کشیدن بود. راحیل جای بچهی من بود ولی رفتاراش خیلی بزرگ منشانه بود. اون خیلی خوب بود، من متوجه میشدم ولی نمیخواستم به روم بیارم.
دلخور نگاهش کردم.
_مامان، فکر کنم راحیل برای ما زیادی بود. ما قدرش رو ندونستیم. اگر قدر چیز با ارزشی رو که خدا بهت داده رو ندونی ازت گرفته میشه. این خوبیهایی که شما از راحیل میگید شاید برای ما خیلی خاص باشه ولی برای اون یه رفتار معمولی بود. با خودم گفتم "راحیل کار خاصی نمیکرد، فقط از عقلش درست استفاده میکرد. اون مثل ما نبود. همش دنبال این بود که از زندگیش سود ببره، اصلا به زیان فکر نمیکرد. درست برعکس ما."
مامان با تاسف گفت:
_اون اوایل نامزدیتون چند بار از خدا خواستم که یه جوری بینتون بهم بخوره و عروسمون نشه.
با چشمای از حدقه دراومده نگاهش کردم.
_آخه چرا مامان؟
بغض کرد.
_چون زیادی خوب بود، پیشش کم میآوردم و احساس عذاب وجدان داشتم.
آهی کشیدم و گفتم:
_پس راسته که میگن دعای مادرا گیراست.
اشکش سرازیر شد.
_اشتباه کردم، کاش کیارشم بود و شما هم میرفتید سر خونه زندگیتون.
ربط این حرفش رو با دعایی که برای جدایی من و راحیل کرده بود رو نفهمیدم.
ولی به این فکر کردم که مگه خدا دعاهای اشتباهی رو هم برآورده میکنه؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت352
روی سجاده نشسته بودم و به حرفای مامان فکر میکردم.
چرا وقتی یک نفر افکارش، رفتارش و حرفاش با بقیه فرق داره طرد میشه. چرا دیگران نمیتونن تحملش کنن. راحیل که به کسی بدی نکرد. شاید خوبی نزدیکانمون این اجازه رو به ما نمیده که با وجدان راحت اشتباهاتمون رو ادامه بدیم. اون درد وجدان گاهی باعث عصبانیت میشه. اصلا چرا راه دور برم خودم بهتر از هرکس میدونم که گاهی چقدر از حرفای راحیل عصبانی میشدم، در حالی که میدونستم درست میگه. اما عشقی که نسبت بهش داشتم باعث میشد عصبانیتم فرو کش کنه و به حرفاش فکر کنم. انگار همین فکرا باعث شد آروم باشم.
راحیل کمکم معانی همه چیز رو برام تغییر داد و چه تغییر زیبایی. حرف کیارش یادم اومد. روز اولی که از راحیل براش گفتم، مخالفت کرد و گفت رهاش کن. وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت چون دختر عاقل و فهمیدهایه.
راست میگفت اگه راحیل میموند تمام عمرم، شرمندهاش میشدم. شاید باید هر روز به خاطر رفتار اطرافیانم ازش عذرخواهی میکردم.
من این شرمندگی رو نمیخواستم.
شاید دلیل نداشتن راحیل رو خودم بهتر بتونم پیدا کنم.
شاید اگر قدمی تو گذشتهام بزنم جواب خیلی از سوالام رو بتونم پیدا کنم.
سرم رو روی مهر گذاشتم.
خدایا من به تقدیر ایمان پیدا کردم، اینجا تشخیص خوب و بد از هم سخت شده، مثل تمام دورانهای تاریخ. من درحال تجربهی تکرار تاریخم. چطور این همه سال گم شده بودم که خودم هم نفهمیدم، چرا اون سالها چیزی برام غریب نبود؟
کاش راحیل زودتر از این پیدام میکرد و منو به خودم پس میداد.
با صدای زنگ گوشی مژگان، سر از مهر برداشتم.
مژگان وارد اتاق شد و متاسف نگام کرد.
فوری گوشیش رو از روی تخت برداشت و تماس رو متصل کرد و از اتاق بیرون رفت.
سجاده رو جمع کردم و لباسام رو پوشیدم و به طرف سالن رفتم.
مامان که تازه سارنا رو از حمام آورده بود درحال پوشوندن لباساش بود.
_مامان یه چیزی برای خوردن داریم؟میخوام برم سرکار.
_آره مامان، ناهار حاضره، دستم بنده مژگان رو صدا بزن بیاد میزو بچینه. فکر کنم رفت تو اتاق.
پشت در اتاق که رسیدم صداش رو شنیدم که با دلخوری با کسی که پشت خط بود درد و دل میکرد.
_آره بابا، دلم خوش بود گفتم اون دیگه ازدواج کرد. من راحت شدم. ولی اشتباه کردم. نمیدونم این راحیل چه بلایی سرش آورده کلا یه آرش دیگه شده.
...
_فکر کن، تا آخر عمر باید با یکی که اصلا فکرش به من نمیخوره زندگی کنم.
...
_دوسش دارم، ولی نمیتونم بعضی حرفاش رو هم قبول کنم. یعنی قبول کردنش سخته.
تک سرفهای کردم و وارد اتاق شدم.
مژگان با دیدنم فوری با فرد پشت خط خداحافظی کرد و پرسید:
_کاری داشتی؟
به گوشی دستش اشاره کردم و پرسیدم:
_کی بود؟
_دوستم بود.
روی تخت کنارش نشستم.
_میشه بگی رفتار من چه عیبی داره که تو رو ناراحت میکنه و مجبوری تحملم کنی.
با مِن و مِن گفت:
_هیچ عیبی.
جدی نگاهش کردم.
_حرفات رو شنیدم، لطفا اگه حرفی داری به خودم بگو، تا دوتایی حلش کنیم.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_خب، از این که رفتارات تغییر کرده ناراحتم. مثلا چرا مهمونی الی اینا نیومدی؟
_اون که مهمونی نبود. جایی که زن و مرد تو هم گره میخورن رو بهش میگن پارتی، تازه اونم از نوع خفنش. توام دیگه اجازه نداری بری. اون دفعه هم به اصرار مامان اجازه دادم. چون خودشم همراهت اومد.
لباش رو بیرون داد.
_خب حالا هر چی. تو که خودت قبلا...
فریاد زدم:
_مگه قرار نشد که دیگه حرفی از گذشته نزنی؟ گذشته مُرد مژگان. در حال زندگی کن.
حرصی شد و گفت:
_اون دیگه تموم شد، ازدواج کرد، چرا به زندگیت برنمیگردی؟ اگه گذشته مُرده، پس چرا راحیل برای تو نمرده؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
_من الان دقیقا دارم زندگی میکنم مژگان. اونم دنبال زندگی خودشه و خوشبخته، اون از اولشم برای من زیادی بود، من نفهمیدم.
مکثی کردم. بلند شدم و به کتابی که هر دفعه میومد از کتابخونه بالای تخت برمیداشت و میخوند خیره شدم.
_انگار اون وظیفه داشت بیاد ولی نمونه.
ناله کرد:
_آرش چرا از زندگیت لذت نمیبری؟
حرفش منو به فکر انداخت. مگه چطور زندگی میکنم که مژگان احساس میکنه لذتی از زندگیم نمیبرم.
_مژگان باور کن من الان آرامش دارم. نمیدونم تو چرا اینجوری فکر میکنی، من الان برای خودم دارم زندگی میکنم، نه مثل گذشتهها برای دیگران. اگه واقعا این زندگی برات مهمه، قبول کن که من همینم.
نگام کرد و گفت:
_اگه خودت اینجوری دوست داری من که حرفی ندارم، بالاخره برای توجیح نرفتنت به مهمونی الی باید یه چیزی بهش میگفتم دیگه، باور کن آرش من خودمم تمایلی ندارم اون جور جاها برم. بخصوص که اونجا همش باید مدام مواظب نگاه بقیه به تو باشم. اصلا آرامش ندارم. ولی چیکار کنم یه جورایی مجبورم، اگه رفت و آمد نکنیم میگن اجتماعی نیستن و... هزارتا برچسب دیگه.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت353
سعی کردم مهربون باشم.
_منم یه زمانی مثل تو فکر میکردم، شاید اون موقع به خودم و کارام شک داشتم که دنبال تایید دیگران بودم. انگار یه جوری خوشحالیم به تایید دیگران وابسته بود. حتی گاهی جزئیترین مسائل زندگیم هم با یه زنجیر نامرئی بهشون متصل بود که آرامش رو ازم میگرفت. چون نمیتونستم از عقلم درست استفاده کنم. ولی الان دیگه حرفای دیگران برام اهمیتی نداره. برای این که زندگیم هدف پیدا کرده. مژگان، برگشتن و هی به پشت سر نگاه کردن باعث میشه مدام بخوری زمین چون جلوی پات رو نمیتونی ببینی. همش با خودم میگم چرا کسایی مثل راحیل از نظر آدمای منطقی عاقلن؟ و راحتتر از بقیه خوب و بد رو از هم تشخیص میدن.
مژگان پشت چشمی نازک کرد.
_لابد چون چادر چاقچوری هستن.
_اونم هست. اتفاقا میدونستی حجاب داشتن و متین بودن زن، عقلش رو زیاد میکنه؟
مژگان با چشمای گرد شده نگام کرد.
ادامه دادم:
_آره، هر دفعه که ما گناهی رو ترک کنیم همون مقدار آیکیومون میره بالا، برعکسشم هست. مثلا فریدون رو نگاه کن چقدر کاراش از روی نادونیه، هر چقدر از خدا دور باشیم به همون اندازه احمقانهتر عمل میکنیم.
روبهروم ایستاد.
بغض داشت.
_آرش با این حرفای تو من چطوری به گذشته فکر نکنم؟ چطور به راحیل حسادت نکنم؟ وقتی حتی حرفات هم شبیه اون شده و مدام توی ذهنت یادآوری میشه. راحیل برای من یه هووی نامرئیه، نه میتونم باهاش گلاویز بشم نه میتونم بهش حرفی بزنم که دلم خنک بشه. اون تا آخر عمر شکنجم میده.
_اینجوری فکر نکن، وقتی به فکرای منفی توجه کنی، پر و بال پیدا میکنن و اونقدر بالا میبرنت که دیگه نمیتونی از دستشون خلاص بشی. خودت رو توجیح کن که همه چی تموم شده.
_تموم نشده، تو هم مثل اون سنگین و سخت حرف میزنی.
خندیدم.
_سنگینی حرفای من به سنگینی گوشای تو در
مشت محکمی نثار بازوم کرد. نخیر من گوشام سنگین نیست. فقط این کارایی که میگی انجام بدم خیلی سخته.
بازم یاد حرف تو افتادم راحیل. رو بهش گفتم:
_میدونم، سخته چون هنوز عقلمون خوب رشد نکرده، هر دفعه نَفست رو بزن کنار تا جا واسه رشد عقل بدبختت باز بشه که دیگه الان شده اندازهی یه عدس.
بعد خندیدم.
_متلک میگی؟ این اخلاقت هیچ وقت عوض نمیشه. یعنی من بیعقلم.
دستش رو کشیدم و به طرف سالن بردم.
_هممون گاهی میشیم. حالا بیا نهار رو ردیف کن بخورم برم.
با دیدن سارنا که دو دستی گردن مامان رو چسبیده بود لبخند زدم و از بغل مامان گرفتمش و گفتم:
_خوشبختی یعنی این.
بعد ماچ آبداری از لپش گرفتم و محکم توی بغلم فشارش دادم.
مامان هم با لبخند رضایتمندی نگام کرد.
سر میز غذا با هر قاشق غذایی که میخوردم یک بوسه از سارنا برمیداشتم.
تمام مدت مژگان جوری با ندامت نگام میکرد.
بعد از غذا سویچم رو برداشتم و راه افتادم.
کفشام رو که پوشیدم مژگان رو کنار خودم دیدم. سربه زیر گفت:
_بابت اون حرفایی که پشت تلفن درمورد تو به الی گفتم معذرت میخوام. باور کن فقط میخواستم یه جوابی به سوالاش درمورد نرفتنت به مهمونیش بدم و دست به سرش کنم.
_اسمش رو نیار که هروقت اسمش رو میشنوم یاد اورانیوم غنی شده میوفتم.
به جای توجیح اون، فکر توجیح خودت باش.
_اورانیوم؟
_آره، کاش میشد شعور و فرهنگ کسایی مثل الی رو هم مثل اورانیوم غنی کرد. بزار یه چیزی رو رک بهت بگم، میخوای شوهرت از دستت نره کاتش کن. البته اینم بگما ما با اونا رفت و آمد کنیم کل خانوادمون از دست میره.
وقتی تعجبش رو دیدم ادامه دادم:
_باور کن مژگان، یه خورده بهتر اطرافت رو نگاه کن. اون از این محبتایی که بهت میکنه هدف داره.
وارد آسانسور شدم و اشاره به سرم کردم.
_کاتش کن تا رشد کنه. کفش جلوی در رو برداشت تا به طرفم پرت کنه، همون موقع در آسانسور بسته شد.
باورم نمیشد مژگان در این حد ساده و احساساتی باشه و معنی محبتا رو متوجه نشه با کوچیکترین محبت از طرف دیگران به طرفشون کشیده میشد. با این که همیشه تو اجتماع بوده و تحصیلات بالایی داره ولی رفتاراش گاهی شبیه یک دختر خام هفده سالهاس.
شاید اگه محبتای بیدریغ مامان نبود،
رابطهاش با ما هم مثل خانوادهاش سرد میشد و َفقط خدا میدوند که اگه من از عشقم چشم پوشی نمیکردم چه اتفاقی میافتاد.
انقدر مژگان حرف از راحیل زد که دیگه نتونستم به شرکت برم.
مثل همیشه که تا یادش میافتادم سر مزار شهدای گمنام میرفتم. دوباره دور زدم و مسیرم رو تغییر دادم.
هوا سرد بود. تو اون وقت روز کسی اونجا نبود. اینجا حس خاصی دارم. سرم رو روی مزارها گذاشتم و بغضم رو رها کردم. شروع به حرف زدن کردم. نمیبینمشون اما گاهی حضورشون رو کنارم احساس میکنم. مثل همیشه از حضورشون آرامش گرفتم. به این فکر کردم که بعضیا چقدر منبع آرامشن، حتی اگه در کنارمون نباشن مثل همین شهدا...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت354
آفتاب کمکم باروبندیلش رو جمع میکرد که بره.
کنار باغچهی حیاط سوگند نشسته بودم و به گلای محمدی نگاه میکردم و گوشم در اختیار حرفای سوگند بود.
از گرونی میگفت و این که برای خرید عروسی چقدر سعی کرده که با داماد کنار بیاد و زیاد خرج روی دستش نگذاره.
انقدر از نامزدش با همهی کم و کاستیاش راضی بود که خودش رو خوشبختترین آدم روی زمین میدونست.
چقدر حرفاش خوشحالم میکرد، از این که بعد از این همه زندگی سخت بالاخره روی آرامش رو میبینه.
سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم:
_خداروشکر که خوشبختی، این نتیجهی همهی اون صبوریات و راضی به رضای خدا بودناته.
سرش رو پایین انداخت.
_منم گاهی خیلی ناشکری کردم، گاهی اونقدر بهم فشار میومد که دست خودم نبود، گرچه همیشه بعدش مثل چی پشیمون شدم.
خندیدم.
_مثل چی؟
اونم خندید.
_مثل همون حیوون با وفا.
دستش رو گرفتم و آهی کشیدم.
_کی با خوشی به جایی رسیده که من و تو برسیم؟ شاید اگر این ناخوشیا نبودن خدا رو یادمون میرفت. مثل قضیهی همون گیلاسه.
_چه گیلاسی؟
_یه جا خوندم، وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله، همهی عوامل در جهت رشدش در تلاشن، خاک باعث طراوتش میشه، آب باعث رشدش میشه و آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه، اما به محض پاره شدن و جدا شدن از درخت،
آب باعث گندیدگی، خاک باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی و از بین رفتن طراوتش میشه. بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد دیگه همه چی تمومه. این ناخوشیا همون بند هستش.
به ساعتم نگاه کردم.
کمیل دیر کرده بود. زنگ زدم.
_الو، کمیل جان، سلام.
_سلام بر حوریه خودم.
_دیر کردی نگران شدم.
_تو راهم تا چند دقیقهی دیگه میرسم. ریحانه گیر داده بود باهام بیاد. یه کم طول کشید تا حاج خانم قانعش کنه که بمونه تا ما برگردیم.
_خب میاوردیش.
_نه دیگه میخوام دوتایی تنها باشیم. میخوام با هم جایی بریم.
سوار ماشین که شدم سلام بلند بالایی کرد و دستم رو گرفت و روی چشماش گذاشت.
_ببخشید دیر شد.
دستم رو آروم کشیدم و با خجالت گفتم:
_شرمندم نکن. حالا کجا میریم؟
_الان میریم خرید. بعدشم یه کم میگردیم و شامم میریم خونه، حاج خانم غذایی که دوست داری رو پخته. گفت حتما ببرمت خونه.
مادر کمیل خیلی با من مهربون بود و این محبتاش عجیب به دلم مینشست.
_یه پاساژ این نزدیکیا هست، بریم ببینم چیزی پسند میکنی؟
_چی؟ من که چیزی لازم ندارم.
عاشقانه نگام کرد و لپم رو کشید.
_اگه میگفتی چیزی لازم داری تعجب داشت.
خوشحالیش از چشماش سرریز بود.
دیگه از اون کمیل جدی خبری نبود.
وارد پاساژ که شدیم دستش تو دستم قفل شد و به روبهرومون که یک مغازهی لوازم آرایشی بود اشاره کرد.
_بریم چند رنگش رو بخر.
صاحب مغازه لوازم آرایشی لاکای رنگی رنگی پشت ویترین چیده بود.
با تعجب نگاهش کردم.
_اصلا بهت نمیاد.
با لحن بامزهای گفت:
_مگه من میخوام استفاده کنم که بهم بیاد.
خندیدم.
_نه، فکر میکردم کلا از این چیزا خوشت نیاد.
_هرچیزی به جا استفاده بشه من مشکلی ندارم. بعدشم تو که خوشت میاد.
_ولی من چند رنگش رو دارم نیازی ندارم.
دستم رو کشید به طرف مغازه.
_رنگایی که نداری رو بخر.
وارد مغازه که شدیم با هنرنمایی که خانم فروشنده روی صورتش انجام داده بود جا خوردم. احساس کردم از همهی لوازم داخل مغازه یک تستی روی صورتش انجام داده.
نزدیک رفتم و سه رنگ از لاکا رو خواستم.
وقتی آورد، درش رو باز کردم و نگاهی به فرچهاش انداختم.
خانم فروشنده لاک رو از دستم گرفت و روی ناخن خودش امتحان کرد.
_ببینید چقدر نما داره.
کمیل همونطور که سرش پایین بود رنگ دیگه لاک رو برداشت و با سر اشاره کرد که به طرفش برم.
دستم رو روی پیشخوان گذاشت و خم شد و با دقت لاک رو روی ناخنم کشید.
غافلگیر شده بودم از تعجب فقط به کاراش نگاه میکردم. فرچهی لاک تو دستاش ناهمگونی رو فریاد میزد.
اصلا این کارا به اون تیپ و بخصوص هیکلش نمیومد.
کارش که تمام شد پرسید:
_قشنگه، نه؟
با لبخند آروم گفتم:
_اگه هر دفعه خودت برام میزنی بخر.
_معلومه که هر وقت بخوای برات میزنم. بدون این که به خانم فروشنده نگاه کنه با اشاره به دستم گفت:
_خانم از اینا که راحت پاکش میکنه دارید؟
بعد رو به من پرسید اسمش چی بود؟
خانم فروشنده که هنوز به حرکات کمیل ماتش برده بود به خودش اومد و گفت:
_بله، الان میارم.
کنار گوش کمیل گفتم:
_رئیس اصلا بهت نمیاد تو اینا رو از کجا میدونی؟ دیگه دارم شاخ در میارم.
لبخند زد.
_رئیس خودتی، مگه نگفتم دیگه نگو.
ذوق زده گفتم:
_وای اگه این کارت رو واسه شقایق تعریف کنم، پس میوفته.
لباش رو گاز گرفت.
_زشته، یه وقت این کار رو نکنیا اونوقت دیگه تو شرکت کسی برام تره هم خرد نمیکنه.
با خودم فکر کردم شاید مادر ریحانه از این جور چیزا زیاد استفاده میکرده برای همین کمیل هم با این چیزا غریبه نیست.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت355
به طبقهی بالای پاساژ رفتیم انواع پوشاک بود.
جلوی یکی از مغازهها ایستاد و به یک مانتوی پوست پیازی اشاره کرد.
_فکر کنم بهت بیاد،به نظرت چطوره؟
_رنگش خیلی نازه.
توی اتاق پرو بودم که در زد.
وقتی در رو باز کردم مانتوی دیگهای هم دستش بود.
نگاهی به مانتو تنم انداخت و کمی جلوتر اومد و براندازم کرد.
_چقدر بهت میاد.
بعد به مانتو دستش اشاره کرد و گفت:
_اینم قشنگه،میخوای امتحانش کنی؟
_چقدر مدلش قشنگه
آستینای کلوش از جنس گیپور به رنگ مشکی،یه مانتو مجلسی خیلی شیک بود.
_پرو میکنی؟
با سر جواب مثبت دادم.
روبهروی اتاق پرو یک قفسهی بزرگ لباس بود که باعث شده بود داخل اتاق دید نداشته باشه.گرچه هیکل تنومند کمیل وقتی که جلو در میایستاد جایی برای دید نمیگذاشت.
کمیل گفت:
_پس اونی که تنته بده من ببرم بدم بزارن تو نایلون.
مانتو رو تحویلش دادم و رفت و بعد از چند دقیقه اومد.
وقتی مانتو جدید رو تنم دید لبخند زد.
_خوش هیکلی همینه دیگه هرچی میپوشی قالب تنته.
از تعریفش لبام کش اومد و عمیق نگاهش کردم.با اون پیراهن چهارخونهی سفید یاسی که به تنش نشسته بود خیلی خواستنی شده بود.
جلو اومد و کمی خم شد تا کمربند تزیینی مانتوم رو درست کنه.عطرش مستم کرد. دستم رو روی ته ریشش کشیدم و دیگه نتونستم این همه دلبریش رو تاب بیارم و بوسهای روی گردنش کاشتم و گفتم:
_آقای رئیس زحمت نکشید.خودم میبندم.
سرش رو بالا آورد و دوباره لبش رو خیلی بامزه گاز گرفت.
_خانم،ملاحظه کن،فکر این دل منم باش.
خندیدم.
_خب تقصیر خودته،وقتی انقدر دلبری میکنی
_دارم اینو درست میکنم دیگه.
_آخه از کی تا حالا رئیس لباس کارمندش رو درست میکنه؟
خندید. منم لپش رو کشیدم.
کلا از کارش منصرف شد و گفت:
_لا إله إلّا اللّه امروز قصد جونم رو کردی دختر؟
کمی عقب رفت و نگام کرد.
_بده ببرم،تا من اینا رو حساب کنم،بپوش بیا.
_چشم رئیس.شما در رو ببند.
نوچی کرد و رفت.
وقتی به مغازهی روسری فروشی رسیدیم، ایستاد.
_یه روسری هم بخر که با اون مانتوت ست بشه.
این روی کمیل رو تا حالا ندیده بودم،اصلا حدس هم نمیتونستم بزنم که انقدر خوش سلیقه و لطیف باشه و تو مسائل جزئی هم حواس جمع باشه.
–چی شده؟چرا ماتت برده؟
سرم رو به بازوش تکیه دادم و دستش رو گرفتن.
_رئیس خیلی باحالی.
دوباره لبش رو گاز گرفت.
_عزیزم،بهتره یه نگاهی به اطرافت بندازی.
خندیدم و صاف ایستادم.
_یه بار دیگه بگی رئیس توبیخت میکنما.
_آخه رئیس تو که اون لبت رو کَندی انقدر گاز گرفتی.خب چیکار کنم کلا یه مدل دیگه شدی،شاخ درآوردم خب.
_من از اولشم همین مدلی بودم.جنابعالی با چشم بصیرت نگاه نمیکردی.
_رئیس حداقل اجازه بده اینو واسه شقایق تعریف کنم.
با چشمای گرد شده نگام کرد:
_عه!تو چرا اینطوری شدی؟چرا میخوای حتما یه چیزی برای اون تعریف کنی؟
_میخوام بدونه تو انقدرا هم عصا قورت داده نیستی.
به ویترین خیره شد.
_راحیل بزار اون هر جور دوست داره فکر کنه.من واقعا نمیفهمم چرا آدما مدام میخوان به دیگران دو چیز رو ثابت کنن.یه عده میخوان ثابت کنن خیلی بدبختن،یه عده هم میخوان ثابت کنن که خیلی داره بهشون خوش میگذره و همه چی خوبه.
لبخند زدم.
_اینا رو گفتی یاد عکسای پروفایلا افتادم. راست میگیا، چه کاریه بهش بگم.
_اصلا همون شبکههای مجازی دیگه از همه بدتره.کلا بعضیا خیلی برون ریزن. میخوان کل دنیا از ریز زندگشون خبر داشته باشن.نرمال نیستن.
_نهبابا از ذوقه زیاده.مثل الان که من از کارای تو ذوق کردم.
خندید.
_یعنی طرف میره رستوران عکسش رو میزاره از ذوقشه؟تا حالا رستوران نرفته؟
خندم گرفت.
_حالا به هر دلیلی عکس انداخته چرا میخواد کل دنیا ببینن؟
به چشمام زل زد.
_اونا هم اول از همین به شقایق بگما شروع کردنا.
_بله استاد.کاملا منظورتون رو متوجه شدم.چشم لام تا کام چیزی نمیگم.
دستم رو گرفت و یک روسری که گلای صورتی داشت نشونم داد.
_فکر میکنی اون میخوره به مانتوت؟
گفتم:
_خوبه
روسری رو خریدیم و از مغازه خارج شدیم.
صدای زنگ تلفنش باعث شد کمی از من فاصله بگیره.
خیلی مرموز و آروم حرف میزد جوری که من متوجه نشم.
طرفی که پشت خط بود انگار صداش رو نمیشنید چون فاصلهاش رو از من بیشتر کرد و گفت:
_دیگه چقدر بلند حرف بزنم.
کارش نگرانم کرد و باعث شد مدام با دندون پوست لبم رو بکنم.
بالاخره تلفن مرموزش تمام شد و سوار ماشین شد.
اما بلافاصله دوباره گوشیش زنگ خورد نگاهی به صفحهی گوشیش انداخت و دوباره پیاده شد و از ماشین که فاصله گرفت تماس رو وصل کرد و چند جملهای حرف زد و فوری برگشت.
همین که نشست پشت فرمان نگران نگاهش کردم.نگاهش که به صورتم افتاد گفت:
_ببخشید واجب بود باید جواب میدادم. بعد نگاهی به لبام که هنوز هم از استرس پوستشون رو میکندم انداخت.
اخم مصنوعی کرد و با موبایلش آروم ضربهای روی لبم زد.
_واگیر داره؟ ولش کن.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت356
_تلفنات نگرانم کرده.
خیلی خونسرد گفت:
_نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم.
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.
بعد از این که نمازمون رو تو مسجد خوندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم.
احساس کردم کمی استرس داره.
پیامکی براش اومد و فوری جواب داد.
مشکوک نگاهش کردم و دستم رو دور بازوش انداختم.
_کمیل
با ذوق نگام کرد.
_جانم حوری من.
_من حالم بده.
نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد.
_چرا؟ فشارت افتاده؟
_نه، از این کارای تو استرس گرفتم.
_چه کاری؟
_همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم...
حرفم رو برید.
_نه، اصلا. باور کن زهرا بود. یه مسئلهی خانوادگی بود که حل شد. اصلا چیز مهمی نبود. الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم.
پشت چشمی براش نازک کردم.
_شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل میکنید؟
خندید و دستم رو محکم گرفت.
_راحیل باور کن اصلا مسئلهی نگران کنندهای نیست. اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده.
_خب تو توضیح بده. اصلا چی شده که زهرا خانم امروز انقدر سوال داره؟
مکثی کرد و دستم رو به طرف ماشین کشید.
_فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی
ناراضی سوار ماشین شدم.
ماشین رو راه انداخت و دستم رو گرفت.
_آخ آخ، یخ کردی خب سردت بود میگفتی قدم نمیزدیم.
دلخور سرم رو برگردوندم و اون خندید.
_نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا.
با تعجب نگاهش کردم، نگام نمیکرد. زل زده بود به خیابون و سکوت بینمون رو کش میداد.
ماه اسفند بود و خیابونا شلوغ بودن.
هنوز کمی تا خونه مونده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد.
با استرس نگاهش کردم.
نوچی کرد.
_ای بابا راحیل.
تلفنش رو به طرفم گرفت، اسم زهرا رو دیدم.
_بگیر خودت جواب بده.
گوشی رو به طرفش هل دادم.
ولی اون اصرار داشت که خودم جواب بدم تا خیالم راحت بشه. آیکن سبز رو متصل کردو گوشی رو روی گوشم گذاشت.
_الو داداش.
با تردید سلام کردم.
_عه سلام راحیل جان. عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی میرسید؟
_ما فکر کنم تا ده دقیقهی دیگه.
_باشه عزیزم، کاری نداری؟ ٫
بعد هم فوری قطع کرد. کمیل لبخند پیروزمندانهای روی لبش بود.
سوالی نگاهش کردم. ولی اون سعی میکرد خودش رو تو کوچههای چپ و چوله
گم کنه.
انقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت و با مهربونی گفت:
_عزیزم، خودت که با زهرا صحبت کردی دیگه چیه؟
جوابی ندادم، ولی چشم هم ازش برنداشتم.
خندید.
_نوچ نوچ، مردم به چه بهانههایی آدم رو دید میزنن.
حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خونه پارک کرد و کلید رو انداخت و در رو باز کرد. من جلوتر وارد حیاط شدم. در رو بست و پرسید:
_کجا؟
دستم رو گرفت و به طرف خودش کشید.
_الان دلخوری که جلو جلو میری؟
_نه. چرا باید دلخور باشم.
_پس بخند.
_مگه دیوونهام خود به خود بخندم.
_همین که من با این هیکل دارم بهت التماس میکنم خنده داره دیگه.
از حرفش خندم گرفت ولی خودم رو کنترل کردم و جدی گفتم:
_اصلن هم خنده نداره.
ناگهان یک دستش رو زیر زانوهام و دست دیگهش رو زیر سرم بُرد و بلندم کرد.
_اگه نخندی همینجوری میریم داخل خونه.
از ترسم گردنش رو محکم چسبیدم تا نیوفتم.
_باشه، باشه میخندم، بزارم زمین.
همونطور که میخندید آروم رهام کرد و من فوری به طرف در آپارتمان رفتم.
همین که دستم روی زنگ رفت خودش رو به من رسوند و نفس نفس زنان لباسش رو مرتب کرد و گفت:
_صبر کن باهم بریم.
چند ثانیه بعد از زنگ زدن در باز شد. کمیل دستش رو پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد.
همین که وارد شدم با دیدن صحنهی روبهروم خشکم زد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت357
میز ناهارخوری، وسط سالن گذاشته شده بود و روش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. با شمعهای وارمر حروف اول اسم من بین گلا نوشته شده بود.
انواع تنقلات و خوراکیا به طور زیبایی گوشهای از میز چیده شده بود.
لبههای میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکای قرمز به شکل قلب چسبونده شده بود.
اهل خونه تا ما رو دیدن تولدت مبارک گفتن و همگی با هم کف زدن.
با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مونده بود.
با تعجب و ذوقی که نمیدونستم چطور باید کنترلش کنم به کمیل نگاه کردم.
با خنده گفت:
_اگه زودتر نمیگرفتیم که غافلگیر نمیشدی.
_وای کمیل تو چیکار کردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش رو هم نمیکردم. پس تلفن یواشکیا واسه این بود؟
خندید.
_من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی.
از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همونجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مامان و اسراء ایستاده بودن و لبخند میزدن و این خوشحالیم رو دو چندان میکرد.
مادر و پدر کمیل با اون جثهی نحیفشون جلو اومدن و صورتم رو بوسیدن و تبریک گفتن.
مادر کمیل گفت:
_مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم رو گرفت و به طرف میز بُرد.
ریحانه به طرفم دوید. خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش.
مامان و بقیه هم اومدن و تبریک گفتن. از همه چند باره تشکر میکردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطور تونسته همهی اینا رو هماهنگ کنه و چیزی به من بروز نده.
روی طبقه بالای کیک با کاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزا خاصن مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک"
روی طبقهی پایینی کیک چیزایی شعرگونه نوشته بود که به خاطر پایههای کیک و ریز بودن نوشتهها نتونستم بخونم.
مامان کنار گوشم گفت:
_راحیل جان لباسات تو اتاقه نمیخوای عوضشون کنی؟
با خوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برام لباس آورده بود تشکر کردم.
نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمعها روی کیک بود انداختم و گفتم:
_من میرم تو اتاق لباس عوض کنم.
با لبخند نگام کرد و سرش رو تکون داد.
لباسم رو که عوض کردم در حال مرتب کردن چادر رنگیم روی سرم بودم که کمیل وارد شد و گفت:
_چادر برای چی؟ نامحرم نیست.
با تردید گفتم:
_شوهر زهرا نمیاد؟
_نه، اون سر شام میاد.
بعد از نایلونی که دستش بود یک گیرهی سفید رنگ که گل پارچهای بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت:
_زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده. خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟
من که دیگه از این همه مهربونی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم:
_دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم.
خودش گیرهی روسریم رو باز کرد و طبق عادتش دستش رو داخل موهام بُرد و به همشون ریخت.
_همینجوری بهم ریخته قشنگه، من که اینجوری دوست دارم.
بیمقدمه دستام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی سینهاش گذاشتم و گفتم:
_ممنونم کمیل. ببخشید امروز به خاطر اون تلفنا اذیتت کردم. میدونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی.
سرم رو با دستاش گرفت و صورتم رو بالا گرفت و نگاهش رو به چشمام چسبوند و گفت:
_من باید به خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم حوری من. بابتش اگه تا آخر عمر هم ازت تشکر کنم کمه. این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی. واسه همین دو طبقه کیکه.
بعد دوباره بامزهتر از قبل لبش رو گاز گرفت .
_الانم فاصله رو رعایت کن خانم. اگه یکی بیاد داخل اتاق تکلیف چیه؟
دستام رو از دور کمرش شل کردم. فوری هر دو دستم رو گرفت و گذاشت روی چشماش و بوسیدشون.
_همیشه روی چشمام نگهت میدارم عزیزم.
بعد از اتاق بیرون رفت.
من موندم و این همه عشقی که به پام ریخته بود. انگار حرفاش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود.
تقهای به در خورد. سعیده سرش رو داخل آورد و گفت:
_بیام داخل؟
_بیا عزیزم.
وارد شد و در رو بست. سر به زیر گفت:
_راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام.
دستش رو گرفتم.
_مگه خودشون دعوتت نکردن؟
_چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد.
روی زمین نشستم و اونو هم کنارم نشوندم.
_خب پس مشکلی نیست، نگران نباش.
سر به زیر شد و پرسید:
_من بیشتر نگران توام.
نگاهش کردم.
_چرا؟
_راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی. خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم...
حرفش رو بریدم.
_ببین سعیده باید واقع بین بود. من مثل تو به قضیه نگاه نمیکنم. من همهی این اتفاقات رو یه بازی میدونم. بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگام میکنه ببینه چیکار میکنم. میتونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت358
گاهی تو مراحل این بازیا اونقدر آه و ناله میکنیم و در جا میزنیم که گاهی سالها تو یه مرحله از امتحان خدا میمونیم.. تصادف خودت رو درنظر بگیر، وقتی همه چیز رو کنار هم میچینی حتی گاهی خودت زودتر، میتونی بعضی اتفاقا رو پیش بینی کنی.
سعیده آهی کشید.
_درسته، ولی احساس آدم واقعا گاهی دست خودش نیست. نمیتونی بیخیالش بشی.
_آره خب، کارهای مامان برای مهار همین احساساتم خیلی کمک کرد. به نظرم هر مشکلی راهی داره که اولین راهش مبارزس. نباید ضعف از خودت نشون بدی، وگرنه اون مشکله بهت غلبه میکنه. سعیده من نمیخوام هدف زندگیم گم بشه. گاهی خواست خدا چیزی غیر از خواست ماست، باید رد بشیم. باید جلوی قانون خدا سر کج کنیم. نباید بگیم خدایا چرا؟ فقط باید بگیم چشم.
سعیده سرش رو به بازوم تکیه داد.
_همیشه به این جمله خاله فکر میکردم. یادته؟ میگفت بندهی خدا باشید.
اون موقعها فکر میکردم منظورش همین نماز و حجاب و واجباته. ولی بعد به مرور فهمیدم اینا یه جزئیشه، بندگیت وقتی معلوم میشه که تو اوج درد نباید داد بزنی، تو اوج عاشقی نباید کنارش بزاری. آره حرفات رو قبول دارم. ولی خیلی سخته. اصلا شاید به خاطر سختیش هر کسی نمیتونه بندگی کنه.
بعد صاف نشست و لبخند زد.
_البته اگه فکر کنیم همهی اینا بازی خداست و یه جورایی سرکاریه و میگذره یه کم کار آسونتر میشه.
بعد روبهروم نشست.
_مهم اینه که الان راضی هستی. یه چیز دیگه این که کمیل خیلی دوستت داره. وقتی حواست نبود خیلی عاشقانه نگاهت میکرد.
_امیدوارم لیاقت عشقش رو داشته باشم.
_معلومه که داری.
بعد نگاهش رو تو صورتم چرخوند.
_بیا یه کم آرایشت کنم.
_نه بابا، واسه شام شوهر زهرا میاد بالا.
_عه اینجوری ساده که نمیشه، خب اون موقع برو بشور.
جشن با بامزه بازیای بچههای زهرا و ریحانه خیلی خوش گذشت. کمیل کیک رو برای تقسیم به آشپزخونه برد و با اشاره از من هم خواست که همراهش برم.
کیک بالا رو جدا کرد و اشاره به کیک پایین کرد و گفت:
_بیا ببین این مخصوص خودم و خودته
بالاخره تونستم نوشتهاش رو بخونم.
"خوش آمدی به دلم که حریمِ خانهی توست."
بعدگوشهی کیک به شکل کج خیلی ریز نوشته بود:
"آن روز که رفتی، آمدنت را باور داشتم."
پس میخواست فقط من نوشتهها رو بخونم که استتارش کرده بود.
تو آشپزخونه روی قالی نشستیم و با کمیل کیک رو تقسیم کردیم و داخل پیش دستیا گذاشتیم. بچههای زهرا خانم به کمک داییشون اومدن و پیش دستیا رو داخل سینی گذاشتن و برای مهمونا بُردن. انقدر مطیع و گوش به فرمان کمیل بودن که به کمیل حسودیم شد. آخر سر هم کمیل همونطور که قربون صدقهشون میرفت تیکهی بزرگی از کیک براشون تو بشقاب هاشون گذاشت و گفت:
_بیاید دایی جان برای شما سفارشی گذاشتم.
در حال خوردن کیک گفت:
_راستی راحیل من فردا میرم یه سری به شرکت میزنم و میام.
_مگه با هم نمیریم؟
_نه، جنابعالی تا من بیام میشینی چمدون میبندی که تا اومدم راه بیوفتیم بریم.
با تعجب گفتم:
_کجا بریم؟
_شهرستان دیگه. پاگشا و این حرفا. میخوان جلوی پات گوسفند پخ پخ کنن.
_خب یه خبر میدادی، من که اینجا لباس ندارم.
_چرا داری، به مامانت گفتم هرچی لازم داری بیاره.
نمیدونستم تعجب کنم یا ذوق.
_میگم بهت رئیسی میگی نه. ببین مثل رئیسا چقدر حواست به همه چی هست و همشم دستور میدی. به آدمم هیچی نمیگی.
انگشتش که کمی خامهای شده بود رو به بینیم زد و گفت:
_به اون میگن مدیرت کردن نه ریاست حوری من.
_حالا چه فرقی داره، مدیرت جدیدا مد شده وگرنه همین مدیرا رو قبلا میگفتن رئیس.
بلند خندید و گفت:
_در ضمن من هیچ وقت به شما دستور نمیدم.
_پس چیکار میکنی؟ الان من دلم میخواد فردا باهات بیام چرا اجازه نمیدی؟ اسم این کار چیه؟
مهربون نگام کرد. بعد لباش رو جمع کرد و گفت:
_فکر کنم زورگویی باشه.
نوک انگشتم رو کمی به خامهی کیک آغشته کردم رو روی دماغش زدم و گفتم:
_چقدرم به هیکلت زورگویی میادا.
با خنده گفت:
_باشه حوری من. مهمونا که رفتن. با هم چمدونو جمع میکنیم و فردا هم دوتایی میریم. الان خوبه؟
_آفرین، الان شدی یه رئیس مهربون.
_این زبونت کجا بوده تو این مدت رو نمیکردی؟
_همونجا که این مهربونیا و بامزگیای تو بوده.
_دلم میخواد از این کیک فردا برای شقایق هم ببرم
_فقط یادت باشه از زندگی شخصیمون تو شرکت حرف نزنیا.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت359
قبل از این که سفرهی شام رو بندازیم کمیل پسرهای خواهرش رو فرستاد تا پدرشون رو صدا بزنن. ولی اون نیومد. گفته بود که سرش درد میکنه.
زهرا آروم کنار گوش کمیل گفت:
_داداش اگه خودت بری بهش بگی میاد.
کمیل ابرویی بالا داد و گفت:
_من که دیروز تو حیاط دیدمش دعوتش کردم.
زهرا خانم شرمنده گفت:
_میدونم، اما اخلاقش رو که میدونی چطوریه. یه کم کینهایه؟
کمیل همونطور که تکیهاش رو از کابینت برمیداشت گفت:
_آخه کینه چی آبجی؟ خودتم میدونی سرمایهی اولیهی این خونه مال خودم بوده. بقیهی پولشم که بابا داد قرار شد زمینی که تو شهرستان دارم بفروشه به جاش برداره. حالا بابا اون زمین رو نمیفروشه تقصیر منه؟
_میدونم داداش. حق با توئه. چیکارش کنم اونم اینجوریه دیگه. میخوای اصلا نرو ولش کن غذاش رو براش میفرستم.
_نه خواهر من، تو بخوای من میرم دنبالش. ولی آخه داره اشتباه میکنه. یعنی من میخوام حق خواهرم رو بخورم؟
بعد نفسش رو محکم بیرون داد و بلند شد و رفت.
زهرا خانم سرش رو تکون داد و گفت:
_میبینی راحیل، توقعات عجیب اصغر آقا رو میبینی؟
برای دلداریش گفتم:
_نگران نباشید. کمیل راضیشون میکنه.
_میدونم، کمیل تکه به خدا. همیشه کوتاه میاد. میدونم به خاطر زندگی منه. حواسش به همه چی هست. اصلا همین که ما رو آورده پیش خودش از بزرگواریشه. وگرنه اینجا رو میداد اجاره، بهترین پرستار رو واسه بچش میگرفت. داداشم اهل مداراست. به تنها کسی که فکر نمیکنه خودشه. راحیل باور کن از وقتی فهمیدم به تو علاقه داره روز و شب براش دعا میکردم که به خواستش برسه.
بعد آهی کشید و ادامه داد:
_داداشم از زن اولش که شانس نیاورد، زنش تو همون چند سال پیرش کرد. از بس که خیره سر بود، ولی بازم کمیل باهاش راه میومد. خدا رحمتش کنه. قسمت اونم اونجوری بود دیگه.
بعد با لبخند ادامه داد:
_کمیل خیلی خاطرت رو میخواد راحیل، این روزا خیلی خوشحاله. به نظرم خدا تو رو به خاطر صبر و مهربونیش سر راهش قرار داده.
همون لحظه کمیل و شوهر خواهرش یاالله گویان وارد شدن.
زهرا زیر لب قربون صدقهی برادرش رفت و من به این فکر کردم که چرا بعضی از آدما همیشهی خدا از همه طلبکارن.
شب از نیمه گذشته بود. با کمک پدر و مادر کمیل خانه رو مرتب کردیم.
پدر کمیل پیرمرد مهربون و خون گرمی بود. هر وقت صدام میکرد، یک پسوند بابا پشت اسمم میاورد. این جور صدا کردنش رو خیلی دوست داشتم. شاید اونم میدونست که دختری که پدر نداره چقدر تشنهی شنیدن این کلمهاس.
بعد از تمام شدن کارا حاج خانم گفت:
_من با ریحانه تو اتاق میخوابم شب بخیر.
پدر کمیل اشارهای به من کرد و گفت:
_بیا یه کم بشین بابا خسته شدی.
کنارش روی مبل نشستم و گفتم:
_آقاجون به خاطر امروز ممنون خیلی زحمت کشیدید.
_کاری نکردم بابا. من از تو ممنونم به خاطر شادی که تو این خونه آوردی.
بعد دستم رو بین دستای زحمت کشیدهاش نگه داشت. دستایی که با لمسش فهمیدم تمام عمر کار کرده.
_همهی نگرانی که برای ریحانه داشتم همون بار اول که دیدمت بر طرف شد و به خاطر وجودت هزار بار خداروشکر کردم.
بعد آهی کشید.
_راحیل بابا، من تا وقتی زندهام برات دعا میکنم. میدونم که تو برای ریحانه از مادر خودشم بیشتر مادری کردی و میکنی. زهرا همیشه تعریفت رو میکنه. تو با زهرای من برام فرقی نداری.
بعد نگاهش رو تو چشمام چرخوند و با لبخند گفت:
_اگه کمیل اذیتت کرد به خودم بگو.
هر دو خندیدم و کمیل که تشک پدرش رو مرتب میکرد. پرسید:
_چی میگید شما دوتا؟ راحیل نکنه داری زیر آب منو میزنی؟
دوباره خندیدیم. به این فکر کردم که چقدر خوبه خانواده همسرت دوستت داشته باشن و برای داشتنت خدا رو شکر کنن.
هر دو کنار چمدون نشسته بودیم و لباسامون رو مرتب تو چمدون میچیدیم که نگاهمون تصادف سختی با هم کردن.
قلبم ضربان گرفت.
_کمیل.
_جانم عزیزم.
_یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟
لباش رو کمی کج کرد و گفت:
_کی دروغ شنیدی؟
_نه، منظورم اینه بدون ملاحظه جواب بده.
_خدا به خیر بگذرونه، بپرس.
_تو که میتونستی طبقه پایین رو اجاره بدی و با پولش برای ریحانه یه پرستار تمام وقت بگیری، احتیاجی هم به من و زهرا نداشته باشی. چرا این کار رو نکردی؟
_چی شده که اینو میپرسی؟
_همینجوری.
همونطور که وسایل خطاطیش رو تو چمدون میگذاشت گفت:
_از کجا پرستاری مثل تو پیدا میکردم؟
_قرار شد راستش رو بگی دیگه.
یک تابلوی زیبا رو که با خط خودش نوشته بود داخل چمدون گذاشت.
_خب میخواستم زهرا زندگی بهتری داشته باشه. اونجا خونشون خیلی هم کوچیک بود و هم خارج از شهر براشون سخت بود.
میدونستم اگه یه بهونهی اساسی برای اومدن خواهرم و خانوادش به اینجا نداشته باشم ممکنه غرور شوهرش جریحهدار بشه و کلا نیاد اینجا زندگی کنه و بهش بگه نمیخوام زیر بلیط برادرت باشم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت360
برای همین با زهرا صحبت کردم تا به شوهرش بگه چون تو دانشگاه داری و نمیتونی تمام وقت پیش ریحانه باشی. اونم بیاد کمک کنه. شوهر زهرا فکر کرده چون پدرم برای خرید این خونه کمکم کرده پس زهرا هم اینجا سهم داره و کلا اون جایی که الان نشستن مال خودشونه. البته من که حرفی نداشتم، گفتم تا هر وقت دلتون میخواد بشینید. ولی اصغر آقا میخواد برای محکم کاری سه دونگ این خونه رو به نام اونا بزنیم. فکر کنم زهرا برای این موضوع رو براش توضیح نمیده و نمیگه اینجا کلا برای برادرمه چون میترسه اگه اصغر بفهمه بگه از اینجا بریم بخصوص که حالا هم تو هستی و ما احتیاجی به پرستاری زهرا نداریم.
بلند شدم و کنارش نشستم و بوسهای از بازوش کردم.
_چقدر تو مهربونی.
دستش رو دور کمرم حلق کرد و منو به خودش چسبوند و با دست دیگهش موهام رو به هم ریخت و گفت:
_تو بیشتر.
_کمیل.
صورتش رو روی سرم گذاشت و لب زد.
_جونم.
_چرا از شکایتت صرف نظر کردی و قبول کردی من مواظب ریحانه باشم؟
سرش رو بلند کرد و بوسهای روی موهام زد و گفت:
_اون روزا واقعا نمیدونستم ریحانه رو که خیلی کوچیک بود، باید به کی بسپرم. خواهرم هم برای خودش زندگی داشت و مسیرش هم دور بود. شوهرشم زیاد خوشش نمیومد که زهرا مدام بچهی من تو بغلش باشه. با خودم گفتم پرستار میگیرم، ولی به کی میتونستم اعتماد کنم که وقتی من نیستم بلایی سر بچه نیاره.
چند باری که تو رو دیدم. خانوادهات، بخصوص مادرت رو که دیدم. اعتمادم رو جلب کردید. توی دلم از خدا میخواستم که یه جوری توی دلت بندازه که خودت این پیشنهاد رو بدی. برای همین گفتم میخوام برای بچم پرستار بگیرم و به کسی اعتماد ندارم که تو خودت پرسیدی به من اعتماد دارید بیام پرستارش بشم. منم برای این که رد گم کنم پرسیدم. مگه شما بچه داری بلدید؟
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
_منم گفتم مگه بلد شدن میخواد. کاری نداره.
دستش رو کنار صورتم آورد و با انگشتش شروع به نوازش گونهام کرد.
_روزای اول رفتارت رو زیر ذره بین گذاشته بودم. وقتی ریحانه رو میبردی تو اتاق تا بخوابونیش و در رو میبستی. دلم شور میزد. ولی وقتی صدای صوت دلنواز یه دعا یا قرآن یا لالایی دلنشین از توی اتاق بلند میشد نفس راحتی میکشیدم. یادته اون موقعها ریحانه رو با این چیزا میخوابوندی؟ کارم رو خیلی راحت کرده بودی. شبا که میخواستم بخوابونمش این صوتها رو رو گوشیم ریخته بودم و براش میذاشتم آروم میشد و میخوابید.
با تعجب نگاهش کردم.
_کلک چرا تا حالا نگفته بودی؟
خندید.
_خیلی چیزای دیگه رو هم بهت نگفتم.
_چی؟
_این که اون چند باری که ازت خواستم باهام بیای بیرون میخواستم بیشتر بشناسمت، توی شرایط مختلف قرارت بدم و عکس العملت رو بسنجم.
بیهوا مشتی روانه شکمش کردم.
_چقدر بدجنسی.
آخی گفت و دستم رو گرفت.
_اینو دیگه کشف نکرده بودم. پس دست بزنم داری.
تابلویی که داخل چمدون گذاشته بود رو برداشتم.
_کمیل من عاشق این خط نوشتن توام. چه شعر قشنگی، برای کی نوشتی؟
آهی کشید.
_اون روزا که حالم خیلی بد بود نوشتمش و زدم به دیوار اتاقم. هر روز که چشمم بهش میخورد آروم میشدم.
بعد بلند و آهنگین شعر رو خوند.
"همه عالم يه طرف حسين زهرا يه طرف
همه عشقا يه طرف عشق به مولا يه طرف"
_خب چرا گذاشتیش تو چمدون؟
_این مدت که بابا اینجا بود گفت لنگهاش رو براش بنویسم. وقت نکردم. اینو میبرم میزنم دیوار خونشون برای خودمون سر فرصت یکی دیگه مینویسم.
سرم رو روی سینهاش گذاشتم و با خودم فکر کردم. کشف کردن آدما خیلی سخته. کاش زکریای رازی به جای کشف الکل، یک فرمولی اختراع میکرد که با اون زوایای پنهان وجودی هر انسان رو کشف میکردیم.
شاید هم هر کسی خودش باید برای خودش فرمولی بسازه تا بتونه وجودش رو کشف کنه.
پنهان موندن و کشف نشدن مثل پیدا نکردن درب خروجی تو یک بازی رایانهایِ. مدام باید تو محوطهی پشت در دور خودت بچرخی تا وقتت تمام بشه و گیماور بشی.
شاید هم مثل پرندهای که از ابتدای تولدش داخل قفسی حبسِ و زیباییهای خارج از اون رو درک نمیکنه و خودش رو تو اون دنیای کوچیکش خوشبخت احساس میکنه.
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست
در جوابم این چنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانهاند
عشق در دست حسین بن علیست
پایان :))🤍
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل