eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
میز ناهارخوری، وسط سالن گذاشته شده بود و روش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. با شمع‌های وارمر حروف اول اسم من بین گلا نوشته شده بود. انواع تنقلات و خوراکیا به طور زیبایی گوشه‌ای از میز چیده شده بود. لبه‌های میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکای قرمز به شکل قلب چسبونده شده بود. اهل خونه تا ما رو دیدن تولدت مبارک گفتن و همگی با هم کف زدن. با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مونده بود. با تعجب و ذوقی که نمی‌دونستم چطور باید کنترلش کنم به کمیل نگاه کردم. با خنده گفت: _اگه زودتر نمی‌گرفتیم که غافلگیر نمی‌شدی. _وای کمیل تو چیکار کردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم. پس تلفن یواشکیا واسه این بود؟ خندید. _من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی. از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همونجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مامان و اسراء ایستاده بودن و لبخند می‌زدن و این خوشحالیم رو دو چندان می‌کرد. مادر و پدر کمیل با اون جثه‌ی نحیفشون جلو اومدن و صورتم رو بوسیدن و تبریک گفتن. مادر کمیل گفت: _مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم رو گرفت و به طرف میز بُرد. ریحانه به طرفم دوید. خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش. مامان و بقیه هم اومدن و تبریک گفتن. از همه چند باره تشکر می‌کردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطور تونسته همه‌ی اینا رو هماهنگ کنه و چیزی به من بروز نده. روی طبقه بالای کیک با کاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزا خاصن مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک" روی طبقه‌ی پایینی کیک چیزایی شعرگونه نوشته بود که به خاطر پایه‌های کیک و ریز بودن نوشته‌ها نتونستم بخونم. مامان کنار گوشم گفت: _راحیل جان لباسات تو اتاقه نمی‌خوای عوضشون کنی؟ با خوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برام لباس آورده بود تشکر کردم. نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمع‌ها روی کیک بود انداختم و گفتم: _من میرم تو اتاق لباس عوض کنم. با لبخند نگام کرد و سرش رو تکون داد. لباسم رو که عوض کردم در حال مرتب کردن چادر رنگیم روی سرم بودم که کمیل وارد شد و گفت: _چادر برای چی؟ نامحرم نیست. با تردید گفتم: _شوهر زهرا نمیاد؟ _نه، اون سر شام میاد. بعد از نایلونی که دستش بود یک گیره‌ی سفید رنگ که گل پارچه‌ای بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت: _زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده. خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟ من که دیگه از این همه مهربونی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم: _دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم. خودش گیره‌ی روسریم رو باز کرد و طبق عادتش دستش رو داخل موهام بُرد و به همشون ریخت. _همینجوری بهم ریخته قشنگه، من که اینجوری دوست دارم. بی‌مقدمه دستام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی سینه‌اش گذاشتم و گفتم: _ممنونم کمیل. ببخشید امروز به خاطر اون تلفنا اذیتت کردم. میدونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی. سرم رو با دستاش گرفت و صورتم رو بالا گرفت و نگاهش رو به چشمام چسبوند و گفت: _من باید به خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم حوری من. بابتش اگه تا آخر عمر هم ازت تشکر کنم کمه. این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی. واسه همین دو طبقه کیکه. بعد دوباره بامزه‌تر از قبل لبش رو گاز گرفت . _الانم فاصله رو رعایت کن خانم. اگه یکی بیاد داخل اتاق تکلیف چیه؟ دستام رو از دور کمرش شل کردم. فوری هر دو دستم رو گرفت و گذاشت روی چشماش و بوسیدشون. _همیشه روی چشمام نگهت می‌دارم عزیزم. بعد از اتاق بیرون رفت. من موندم و این همه عشقی که به پام ریخته بود. انگار حرفاش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود. تقه‌ای به در خورد. سعیده سرش رو داخل آورد و گفت: _بیام داخل؟ _بیا عزیزم. وارد شد و در رو بست. سر به زیر گفت: _راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام. دستش رو گرفتم. _مگه خودشون دعوتت نکردن؟ _چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد. روی زمین نشستم و اونو هم کنارم نشوندم. _خب پس مشکلی نیست، نگران نباش. سر به زیر شد و پرسید: _من بیشتر نگران توام. نگاهش کردم. _چرا؟ _راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی. خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم... حرفش رو بریدم. _ببین سعیده باید واقع بین بود. من مثل تو به قضیه نگاه نمی‌کنم. من همه‌ی این اتفاقات رو یه بازی می‌دونم. بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگام می‌کنه ببینه چیکار می‌کنم. می‌تونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل